دولت رفاه به مجموعهای از سیاستها اطلاق میشود که در پی ایجاد یک کف رفاه برای اعضای جامعه از طریق راهکارهایی چون نظام بیمه سراسری، بیمه درمانی، بیمه بیکاری و از همه مهمتر نظام بازنشستگی است. اگرچه اکنون وجود این ساختارها در هر جامعهای بدیهی انگاشته میشود اما اولین بار بعد از تهدید گسترده نظام سرمایهداری توسط کمونیسم بود که چنین راهحلهایی توسط سردمداران نظام سرمایهداری برای واکسینه کردن جامعه در مقابل خطر کمونیسم اندیشیده شد. زمانی که مارکس و انگلس مانیفست کمونیسم را مینوشتند هیچ کدام ازین ساختارها وجود نداشت.
نگاه مبدعین نظام تامین اجتماعی این بود که در عصر ماقبل صنعتی خانواده گسترده (شامل چند نسل و اعضای مختلف فامیل که در زیر یک سقف در روستا میزیستند) و همچنین سنتهای اجتماعی حمایت از درماندگان و سالخوردگان نوعی نظام تامین اجتماعی خودکار و مبتنی بر تعهدات اخلاقی را در جامعه برقرار میکرد. اما با صنعتی شدن جامعه، در اولین قدم خانواده گسترده فروپاشید و جای آنرا خانواده هستهای (شامل پدر، مادر و چند بچه کوچک) گرفت. مشاغل صنعتی نیاز به تحرک نیروی کار را افزایش داد و حتی زنان را نیز به کارخانه کشاند، بنابراین خانواده گسترده دیگر قابل دوام نبود. در گام بعد تحولات سریع فنی و اندیشهای، سپهر اخلاقی جامعه را ویران کرد و ضمانتهای اخلاقی و دینی را از بین برد یا کمرنگ کرد. ازینرو با آغاز انقلاب صنعتی نظام تامین اجتماعی سنتی فروپاشیده بود و نظام جدیدی هم جایگزین آن نشده بود. مهندسین اجتماعی مدرنیته مسئولیت تامین اجتماعی را به دولت سپردند.
اگرچه تردیدی در لزوم حمایت اجتماعی از مستمندان، بیکاران و سالمندان نیست اما سوال این است که آیا سیستم موجود بهترین گزینه را ارائه داده است؟ در این یادداشت کلیت سیستم حمایت از مستمندان و بیکاران را مورد پذیرش قرار میدهیم و توجه خود را معطوف به نظام بازنشستگی خواهیم کرد، نظامی که بحق باید آنرا شکستخورده و رو به انقراض نامید. نظام بازنشستگی در زمانی پا به عرصه نهاد که بدلیل پایین بودن فناوری بهداشتی،فقر عمومی و در عین حال رشد سریع سطح زندگی، جمعیت قریب به اتفاق کشورها چه صنعتی چه غیر آن بشدت جوان و بشدت در حال رشد بود. در چنین ساختار جمعیتی بازای هر سالمند دهها جوان در حال کار وجود داشت. پس امکان داشت مبالغ کمی ازین شاغلین دریافت کنیم و به سالمندان بدهیم، هر دو طرف راضی بودند. اما اکنون اوضاع چگونه است؟ در اثر پیشرفت فناوری بهداشتی میانگین طول عمر روزبروز افزایش مییابد، رفاه عمومی موجب کاهش موالید شده است و هرم جمعیتی کشورها یکی پس از دیگری بسوی پیر شدن گام برمیدارد. اکنون در بسیاری از کشورها بازای هر سالمند دو تا سه شاغل جوان وجود دارد. نتیجه منطقی چنین وضعی از سویی کاهش مزایای بازنشستگی و از سوی دیگر افزایش حق بیمه بازنشستگی برای شاغلین است. بار نظام بازنشستگی چنان سنگین شده است که در برخی کشورها مردم ترجیح میدهند خود را بیمه نکنند. بنابراین با توجه به تحولات جمعیتی و از نظر اقتصادی امیدی به حفظ نظام بازنشستگی نیست.
از منظر اجتماعی، دولتها در سراسر جهان یکی پس از دیگری وارد چالش با بازنشستگان میشوند که آخرین نمونه آن بحران اخیر فرانسه است. دولت تنها راه خود را افزایش سن بازنشستگی (کاهش تعداد مستمری بگیران و افزایش پرداخت کنندهها) میبیند. اما بازنشستگان از نظر سیاسی یک قدرت «سهمگین» بشمار میآیند. چرا که مهمترین خواسته آنها مربوط به حقوق دریافتیشان است که منحصرا از سوی دولت پرداخت میشود. بنابراین آنها یکسره در شرایط بحرانی به کسی رای میدهند که خیالی برای محدود کردن خواستههای آنها در سر نداشته باشد. این گروه رایدهنده تکجهتی که تعداد آنها نیز هر روز افزایش مییابد توسط هیچ سیاستمداری قابل نادیده گرفتن نیست. این بحران تا جایی پیش رفته است که گروهی از تحلیلگران معتقدند مساله اصلاح نظام بازنشستگی آزمون مرگ و زندگی کلیت دمکراسی است.
از منظر فردی، بازنشستگی یک جشن تلخ است. همه ما آگاه هستیم که مهمترین ارضاء انسانها در جامعه احساس مفید بودن برای دیگران است. اما بازنشستگی با جدا کردن فرد سالمند از محیط کاریاش و تبدیل کردن او به بیکارهای حقوقبگیر اساس غرور وی را نشانه میرود. بیکاری و خانهنشین شدن، دوری از دوستان و محیط مانوس و احساس بیهودگی آن چنان بر روان سالمندانی که اتفاقا دچار مشکلات جسمی هم هستند فشار میاورد که بنابر اعتقاد خودشان بسیاری از آنها در یکی دو سال پس از بازنشستگی میمیرند. آنها که این دو سال را رد کنند شانس زیادی برای زندگی طولانیتر خواهند داشت اما اغلب از سوی خانواده مجبور به انجام کارها و اشتغال در مشاغلی میشوند که بمراتب سطح اجتماعی پایینتری نسبت به شغل فبلی شان دارد. این همه در حالی است که بازنشسته هنوز قدرت کار کردن دارد. گیرم نیاز به اندکی کاهش در ساعت کاری و دوری از مشاغل سخت داشته باشد اما نباید سازمانهای کاری را یکباره از تجربه چنین افرادی محروم کرد. این ملاحظات همه در حالی است که بدهی دولتها (حتی در ایران) روز بروز به سازمان تامین اجتماعی افزایش مییابد تا جایی که دولتها بخش مهمی از درآمد خود را صرف بازپرداخت بدهی ها به سازمانی میکنند که وظیفهاش بیکار کردن بهترینهاست!
|
سیاست داخلی |
بحران در دو کانون سرمایهداری غرب (آمریکا و فرانسه) آزمایشگاهی برای آزمون آینده غرب خواهد بود. در روزهای اخیر سرانجام بحران سقوط آزاد دلار که اقتصاددانان غربی 15 سال منتظر وقوع آن بودند آغاز شد. بحران در اقتصادهای غربی را باید نتیجه مستقیم جابجا شدن مرکز ثقل اقتصاد جهانی از غرب به شرق دانست. دههها قبل، سربرآوردن اقتصاد صادراتی ژاپن اولین چالش آسیایی را در برابر غرب قرار داد. آمریکا میتوانست به خودش دلخوشی بدهد که با در اختیار گذاشتن بازار بزرگ مصرفی خود به ژاپن فرصت احیای اقتصادی به این کشور نابود شده از جنگ جهانی دوم اعطا کرده است، گو اینکه آمریکا تا زمانی که برق جنگندههای سریع روسی را در جنگ کره ندیده بود ضرورتی برای کمک به ژاپن احساس نکرده بود. با این وجود سالها چانهزنی سیاسی آمریکا با ژاپن هرگز نتوانست برتری نوظهور ژاپن را در فتح بازارهای آمریکای شمالی حذف کند یا آنرا وادار به در پیش گرفتن سیاستی بازتر در مقابل نفوذ غرب بنماید. ضعف سیاسی که گریبانگیر آمریکا شده بود اجازه نداد بحران روبه افزایش تراز پرداختها با ژاپن را به نحوی موثر حل کند. آمریکا فکر کرد لابد ژاپن استثناست، پس تلاش کرد کسری بازرگانی با ژاپن را بکمک تراز مثبت تجاری با بقیه جهان جبران کند.
پس از معجزه ژاپن، ببرهای آسیایی مد روز شدند. کره جنوبی، تایوان، مالزی و سنگاپور با دست یازیدن به راهحل ژاپنی (تولید برای صادرات به بازار بزرگ آمریکا) جهش اقتصادی را آغاز کردند و همچنان آمریکا به خودش افتخار میکرد که میتواند لکوموتیو اقتصاد جهانی باشد. وقتی بحران کسری تجاری عمیقتر شد بنظر میرسید اقدامی لازم باشد. حفاظت از ببرها به اندازه ژاپن فوریت نداشت. پس سرمایهداران غربی چون جورج سوروس آزاد بودند که با وارد آوردن ضربات دقیق مالی ظرف چند روز درآمد ملی این کشورها را به خاک سیاه بنشانند. با این حال این اقدامات در وقتی بود که دیگر کار از کار گذشته بود. رقیب اصلی، چین یک میلیاردی وارد رقابت صادراتی شده بود. از ابتدای دهه نود میلادی کسری تجاری آمریکا رسما آغاز شد. لستر تارو استاد اقتصاد امآیتی (که خود یک چینیتبار است) هشدار میداد که کسری تجاری در قیاس با اقتصاد آمریکا اگرچه مثل دم کوچکی برای یک دایناسور است اما همین دم کوچک اگر رفع و رجوع نشود نهایتا تعادل دایناسور را به هم خواهد زد و آنرا ساقط خواهد کرد.
وقتی اقتصادهای مهم آسیا یکییکی توانایی ورود به بازار جهانی را پیدا کردند کسری تجاری آمریکا به اندازههای باورنکردنی رسید. سالهای اول آمریکا تلاش کرد قرضها را با فروش اموال خود به طلبکاران خارجی به تاخیر اندازد. سونی ژاپن فاکس قرن بیستم را خرید و اوراق قرضه دولت آمریکا توسط چین و دیگران به وفور خریداری شد. اما هیچ نشانهای از بهبود موجود نبود. کسری هر سال افزایش مییافت چرا که آمریکا قصد نداشت مصرف خود را تعدیل کند. همچنان به واردات گسترده ادامه میداد بدون اینکه به همان میزان صادرات داشته باشد. وقتی نشانههای تکمیلی از افول قدرت سیاسی آمریکا به اطلاع بازار رسید هجوم سهامداران بین المللی به درهای خروجی آغاز شد. کشورها اکنون با یکدیگر در فاصله گرفتن از دلار مسابقه گذاشتهاند تا حدی که حتی سارکو آمریکایی هم شکایت میکند که دلار مشکلساز شده است.
در چنین شرایطی هیات حاکمه آمریکا بالاخره تصمیم تاریخی را گرفت. ارزش دلار شیرجه مستقیم خود را آغاز کرده است و اگر آمریکاییها خوششانس باشند فرود نرمی خواهند داشت. کاهش ارزش دلار به این معنا خواهد بود که مزیت کشورهای صادرکننده به آمریکا کاهش خواهد یافت. واردات آمریکا کاهش خواهد یافت و مردم آمریکا باید مصرف کالاهای ارزان وارداتی را محدود کنند و به کالاهای ساخت داخل گرانتر رو بیاورند و سطح زندگی خود را کاهش دهند. در بلند مدت کاهش ارزش دلار بمعنای آن است که مردم آمریکا یاد خواهند گرفت که برای صادرات به بقیه دنیا کالا تولید کنند. آنها باید بیاموزند که نقش فروتنانهتری در محیط بینالمللی به عهده بگیرند و سهم بیشتری از تقسیم کار بینالمللی را به عهده بگیرند. البته اینها همه بشرطی است که هنوز اعتماد نسبی به اقتصاد آمریکا حفظ شده باشد. اگر اعتمادها بیش ازین متزلزل شود سقوط دلار آنچنان شدید خواهد شد که رکود بینالمللی چندساله تنها یکی از نتایج آن خواهد بود. آمریکا چنان جایگاه خود را از دست خواهد داد که تجدید سازمان اقتصاد جهانی حول قدرتهای جدید چند سالی طول خواهد کشید.
|
سیاست داخلی |
محمد باقر قالیباف، فردی که از لباس نظامی بیرون آمد، در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کرد، تبلیغاتی «بلریستی» براه انداخت، نهایتا شکست خورد و با ایجاد جناحهای تازه در شورای شهر تهران به مقام شهرداری تهران رسید. عملکرد قالیباف تا پیش از انتخابات شورای شهر کاملا سیاسی بود. نقطه تمرکز وی حمله به رییس جمهور بود تا بدین وسیله حمایت باندهای قدرت و ثروت را جلب کند و برای خود پایگاه مستحکمی فراهم کند. اکنون پس از پیروزی در انتخابات تبلیغات سیاسی وی کاهش یافته و عملکردهای کاری بجای آن نشسته است. اما شایسته است بپرسیم ایدئولوژی قالیباف بعنوان یک مدیر اجرایی چیست؟ برای فهم این مساله نگاهی خواهیم داشت به نمادهای عملکرد غیر سیاسی شهردار تهران. البته آنچه درپی میآید برداشتهای شخصی و غیرمستندی است که مناسب یک یادداشت شخصی است.
قالیباف را معمولا یک اصولگرا میدانیم اما چیزی که این انگاره را در ذهن من بشدت تضعیف کرد اقدام وی در راهاندازی موسسه مالی اعتباری شهر بعنوان کارگزار مالی شهرداری تهران بود. این بانک اقدام به وام دادن با بهرههای بالا و دور زدن اجبارهای دولتی برای محدود کردن نرخ بهره نمود. از آنجا که مهمترین ویژگی اصولگرایان جدید مخالفت سرسختانه با ربا است شاید بیراه نباشد قالیباف را دست کم اصولگرا از نوع جدیدش ندانیم.
از دیگر مختصات اصولگرایی التزام به سادهزیستی است. قالیباف از زمانی که در نیروی انتظامی خدمت میکرد با نوسازی ناوگان خودروهای انتظامی با خودروهای لوکس خارجی بنز این اصل را نقض کرد. اگر چه نام بنز در ایران با نام رفسنجانی گره خورده است و او بود که با کاروانی از هفت بنز ضدگلوله به محل سخنرانی میرفت و اگر اشتباه نکنم در زمان او بود که بنزهای 190 پلیس در خیابانهای تهران که انباشته از پیکان مدل 48 بود وارد شد و البته همان وقت هم پس از مدتی ترجیح دادند آنها را به ثروتمندان بفروشند. اکنون ناکارآمدی این خودروها برای ماموریتهای کاری پرخطر با هزینه تعمیرات بالا مثل روز روشن شده است.
از کارهای خوبی که در دوران شهرداری قالیباف در تهران صورت گرفته است ساماندهی وضعیت جمعآوری زباله با نصب گسترده سطلهای بزرگ است. البته این کار در کشورهای دیگر معمول است و عملیات اجرایی آن از زمان قبل از قالیباف شروع شده بود. ابتدا یک آگهی در روزنامهها به چاپ رسید برای مسابقه طراحی سطلها. سپس تولید آنها و کامیون های مربوطه شروع شد. مساله زباله در تهران تا پیش ازین به وضعیت بسیار بدی رسیده بود بنحوی که گاه باید در یک مسیر کیلومترها راه میرفتید تا به یک سطل زباله برسید و آنها هم سالها بود که خالی نشده بودند، اکنون مساله بالکل حل شده است و ازین بابت باید از قالیباف تشکر کرد.
اجرای گسترده طرح پارکبان در دوران قالیباف از آن دسته سیاستها بود که بسیار به خط اصولگرایی نزدیک بود. این طرح در زمان احمدینژاد توسط یک دانشجوی اقتصاد هوادار مکتب اقتصادی گالبرایت به شهرداری تهران ارائه شد و در دوران قالیباف به اجرا درآمد. از آثار مثبت این طرح میتوان به اشتغال گسترده، جبران ناکارآمدی پارکومترها، ساماندهی محلهای پارک مهم و ایجاد آرامش خاطر برای رانندگان متقاضی پارک با هزینهای اندک اشاره کرد. سیاستی دوقلوی پارکبان طرح «بازیافت زباله از مبدا» بود. رسمیت دادن به شغل «آشغالگردی» در درجه اول نفرت جامعه مرفه شهری را از فقرا کاهش داد و شغل آنها را بحق واجد بهرهوری اقتصادی معرفی کرد که میتواند برخی کالاهای باارزش را بجای دور ریخته شدن به برخی چرخههای مصرف یا بازیافت بازگرداند. این طرح برای فقیرترین اقشار جامعه تعدادی شغل ایجاد کرد و در عین حال نوعی عملیات بازیافت حقیقی و گسترده را که برای داشتن یک جامعه مرفه لازم است کلید زد. البته این طرح نیز چندان نوآورانه نبوده است. در بسیاری از نقاط دنیا سیاست رسمیت دادن به آشغالگردی سالهاست بدلیل مزایایی که ذکر شد در دستور کار است.
گذشته ازین طرحها، آنچه که منعکسکننده روحیه خود قالیباف است تلاش برای مکانیزه کردن خدمات شهری است. تلاشی که باید آنرا درست در جهت عکس طرحهای پارکبان و بازیافت دانست. این طرح هزینه خدمات را بالا میبرد تا بتواند در مصرف نیروی کار صرفه جویی کند و این تنها با افزایش انرژیبری خدمات بدست میآید. چنین طرحی در کشورهای ثروتمند که دستمزد نیروی کار بالاست اقتصادی است اما در ایران که مشکل اصلی آن بیکاری است چندان طرح موفقی بنظر نمیرسد. و شاید به همین دلیل باشد که شاهد توقف نسبی این طرحها هستیم.
آنچه از سبک مدیریتی قالیباف بدست میآید این است که وی با وجود برخی نقاط مثبت فاقد یک نوآوری شاخص و تحرکبخش و همچنین فاقد یک راهبرد یکدست برای اداره شهر است. در حالی که شماری از شهرداران معروف تهران بدلیل این دو ویژگی در یادها ماندهاند. احمدینژاد راهبرد ارتباط مستقیم با مردم و خدمت به فقرا را با قدرت در تمام سیاستها پیاده کرد و بطور خاص در مهندسی ترافیک با استفاده از «دوربرگردانها» که نوآوری شاخص وی بود تحولی ایجاد کرد. کرباسچی راهبرد یکپارچه مدرنیزاسیون غربزده و ثروتمحوری را دنبال کرد و به احداث گسترده زیرساختهای ترافیکی پرداخت. اما قالیباف بجای اعمال سیاست صداقت و ایستادن بر آنچه به آن عمیقا اعتقاد دارد به تبلیغات بسیار رسوایی دست زده است. اجاره کردن روزنامهها برای تبلیغات بنفع قالیباف و زدن آرم «طرح جهادی» به پشت کاور کارگران افغانی شهرداری و عکسهای تبلیغاتی مطبوعاتی سیاستی است که در بلند مدت شکست میخورد. سیاست تبلیغاتی وی یک نقطه ضعف مهم اوست همانطور که سیاست تبلیغاتی هاشمی در انتخابات برعکس باعث شکست سنگینتر او شد. قالیباف نیز اکنون که مقامش محکم شده است شاید بهتر باشد بالکل از تبلیغات دست بکشد و به کار صرف بپردازد.
|
سیاست داخلی |
جنبش سبزها یکی از دهها جنبش مدنی مخالف وضع موجود است که در سده گذشته در غرب پا به عرصه وجود نهاد. جهان غرب بدلیل پیوستگی فرهنگی بالا و اشتراکات زبانی، نژادی، تاریخی و سیاسی، محیط وسیع و مناسبی برای پیدایش و گسترش انواع مدهای فرهنگی-سیاسی و تولید انواع ایدئولوژیهاست. ازینرو خردهفرهنگهای ایجاد شده در این فرهنگ بسرعت در مرحله اول در کل غرب گسترش یافته و سپس در گامی آهستهتر بیبروبرگرد جهانی میشوند. ازین جمله است جنبشهای زنگرایی، سبزها، ضدجهانیسازی، ضد جنگ، جنبش جوانان در دهه 60 و ... آنچه که مهم است اینکه اکنون بیشتر این جنبشها با مشخصه مخالفت با کاستهای حاکم بر جامعه غرب، در هم ادغام شدهاند و در بیشتر مواقع هماهنگ عمل میکنند. نمونه چنین اتحاد قدرتمندی را میتوان در جنبش فراگیر ضدجهانیسازی که توانست اولین شکست بزرگ مذاکرات تجارت جهانی را در سیاتل آمریکا با تظاهرات خشونتآمیز گسترده رقم بزند دید. اما جنبش سبزها در حال حاضر بخش مهمی از هرگونه اتحادیه مدنی در غرب است و بخشی محوری از گفتمان لازم برای این حرکتهای سیاسی را تولید میکند. ازین رو بررسی دقیقتر آن میتواند مفید باشد.
گفتمان حفاظت از محیط زیست همزمان با ظهور پیامدهای منفی فناوری در جامعه غربی بروز کرد و هر بار با ورود فناوریهای تازه به عرصه زندگی عناصر تازهای را به مخالفتهای خود با سبک زندگی و سیاست جوامع غربی افزود. ظهور سبزها را باید همزمان با افول تفکر علممحوری فلسفی در غرب دانست. زمانی که تردیدها درباره علم شدت گرفت این اندیشه مجال بروز یافت که اصولا اعتماد زیاد به علم و ایمان به بهبود زندگی بشر از طریق علم بیهوده بوده است. سبزها از آنجا که با بخشی از باورهای ایمانی جامعه غربی (ساینتیسم) وداع کردند تبدیل به مخالفان سرسخت و ایدئولوژیک جامعه غربی شدند و همین خصیصه آنهاست که تمایز شدید آنها از سایر بخشهای جامعه را تشدید و به حفظ و گسترش این جنبش کمک شایانی نمود. ایدئولوژی حفاظت از محیط زیست آنقدر بنیان متفاوتی داشت که نه تنها هرگز در ایدئولوژیهای چپ و راست حل نشد بلکه بستری برای شکلگیری تندترین و متعصبترین نیروهای سیاسی در غرب فراهم ساخت. شاید چندان عجیب نباشد که در بسیاری از کشورهای اروپایی سبزها با سیاستهای شبهفاشیستی (مثل حمایت شدید از اسراییل، جنگطلبی افرادی مثل کوشنر) شناخته میشوند.
اما گذشته از بنیانهای فلسفی، سبزها از آنجا که محور اصلی مبارزات سیاسیشان فناوری بود بسیار هم از تحولات فناوری تاثیر پذیرفتهاند. با نگاهی به گذشته، سیاست سبزها مخالفت با هر فناوری تازه به هر بهانهای است. با پایان جنگ جهانی دوم و پا گذاشتن جهان به عصر هسته ای جنبش سبزها بر مخالفت با انرژی هستهای متمرکز شد. بسیج سیاسی مردم و نخبگان در کنار حوادث هستهای (مانند چرنوبیل) بزرگترین موفقیت آنها را رقم زد بگونهای که در بخش بزرگی از جهان پیشرفته این فناوری کنار گذاشته شد و تنها کشورهایی که قادر به سرکوب مخالفتهای مدنی بودند (مثل فرانسه) توانستند برنامه هستهای خود را همچنان ادامه دهند.
تحولات کنونی اما سبزها را به حاشیه رانده است. زمانی در چند سال گذشته وقتی نفت 20 دلار قیمت داشت جمعی از کارشناسان در یک کنفرانس گرد آمدند تا اعلام کنند که منحنی زنگولهای تولید نفت به اوج خود نزدیک میشود و پیش بینی کردند که قیمت نفت ظرف چند سال آینده به 182 دلار در هر بشکه افزایش خواهد یافت. رکوردهای پیاپی نفت اولین ضربه را به سبزها وارد ساخت. اکنون کسی در جهان شک ندارد که رها کردن انرژی هستهای در دهه 70 یکی از بزرگترین اشتباهات بشر بوده است که تاوان آنرا احتمالا باید با شوکهای شدید قیمت نفت بپردازیم. از سوی دیگر اکتشافات جدید درباره گرم شدن کره زمین در اثر سوزاندن نفت مخالفین انرژی هستهای را در ادعای دفاع از محیط زیست خجالتزده کرده است. رشد فناوریهای الکترونیکی و شبکه جهانی نشان داده است که فناوری لزوما همواره به افزایش بهرهکشی از محیط زیست نمیانجامد و اینکه راهحل مسایل زیستمحیطی ناشی از علم ممکن است خود علم باشد. ازینرو پس از نیم قرن مبارزه با انرژی هسته ای و پس از دههها مبارزات با فناوری، اکنون سبزها نیاز به یک دوره بلند بازسازی دارند. پناه گرفتن زیر سایه جنبش ضدجهانیسازی در حال حاضر نزدیکترین راه برای حفظ نیروهای تندرو از یکسو و تداوم اقدامات ضد-وضع-موجود از سوی دیگر است. اگرچه ضدیت کلی با جهانیسازی نیز معلوم خواهد شد که نه تنها ثمربخش نیست بلکه چه بسا راهی انحرافی باشد که نیروها را بجای جهانیسازی درست به مخالفت کلی با جهانیسازی سوق دهد.
|
سیاست داخلی |
استعفای لاریجانی را باید پایان یک دوره در پرونده هستهای و آغاز دورانی دیگر دانست. قبول ندارم که استعفای لاریجانی یک مساله بیاهمیت در ردیف تغییرات روزمره در یک سیستم اداری باشد. دوره اول هستهای ایران زمانی بود که رفسنجانی نسبتا مخفیانه پایههای اولیه برنامه هستهای را گذاشت تا زمانی که دستاوردهایی نسبی بدست آمد. در این زمان با اعلام خاتمی که فرزندان ملت به دستاوردهای چشمگیری در عرصه هستهای رسیدهاند دور دوم پرونده هستهای با هجوم شدید غرب و ضعف شدید دولت اصلاحطلب و عقبنشینیهای پیاپی ایران سپری شد. تا اینکه احمدینژاد به قدرت رسید. راهبرد وی استفاده از سلاح «پرونده هستهای» برای واداشتن غرب به عقبنشینی در برابر ایران بود. سبک جدیدی از مبارزهطلبی سیاسی با غرب بوجود آمد که با اعلام پیاپی اخبار خوش هستهای و برگزاری جشنهای ملی و دامن زدن به غرور ملیگرایی و علمگرایی در کشور همراه بود. موجی که از ایران برمیخواست با شدت هر چه تمامتر به دیوار قدرتهای غربی کوبیده میشد و کمکم زیر پای آنرا خالی کرد تا جایی که نقطه موازنه جدیدی برای پرونده هستهای تعریف شد. ایران غنیسازی را داشت و آنها هم چماقهایشان را فرود آوردند.
اینکه مسئول پرونده هستهای خودش یک رجل سیاسی باسابقه باشد خوبیهایی دارد و بدیهایی. خوبیاش این است که زبان انتقاد بعضیها کوتاه میشود دیگر اینکه به هر حال لاریجانی خوب سخن میگفت و خوب ژست میگرفت و ضمنا اصولگرا هم بود و در فرهنگ غنی خانوادگیای که رشد کرده بود سیاستمدار جاافتادهای محسوب میشد. بدی موضوع هم این است که وقتی لاریجانی تبدیل به چهره پرنفوذ اتمی ایران شد به میل خود میتوانست سرپیچیهای سیستماتیکی را انجام دهد و مسیر پرونده را طوری طی کند که خودش ترجیح میدهد.
اکنون بیایید فرضیههای خوشبینانه را که تحویل خارجیها داده میشود کنار بگذاریم، معلوم است که رییس جمهور بدون یک اختلاف بنیادی حاضر به انجام چنین برکناری بزرگی نبود و معلوم است که اگر مساله خیلی حاد نبود رهبر انقلاب نیز با چنین تحولاتی موافقت نمیکرد. از طرفی موضع احمدینژاد برای ما بسیار روشن است پس برای یافتن موضع پنهانی لاریجانی مشکلی نخواهیم داشت.
احمدینژاد وقتی پشت فرمان قطار هستهای نشست تلاش کرد از پرونده هستهای برای اعمال فشار به غرب و مشغول کردن آن و وادار کردن آن به عقبنشینی استفاده کند. ازین رو اولین درخواست احمدینژاد از مقامات نظام راهاندازی یوسیاف اصفهان بود. با اینکه ایران ضربالعجلی را در این رابطه اعلام کرده بود بر اثر مقاومتهای داخلی راهاندازی این کارخانه با چند روز تاخیر انجام شد اما به هر حال پیروزی بزرگی برای ایران بود. اکنون ایران میتوانست از خصلت ذاتی فناوری هستهای برای اعمال فشار سیاسی به غرب استفاده کند چیزی که قبلیها با ناتوانی در انجام آن بالعکس فناوری هستهای را به پاشنه آشیل ایران تبدیل کرده بودند. مراحل بعدی نیز بسرعت طی شد. راهبرد احمدینژاد تا یک سال در پناه شوک سوم تیر قدرتمندانه پیش رفت تا این که از حوالی خرداد 85 تزلزلی در سیاستهای هستهای ایران بروز کرد. رییسجمهور در فلان روستا وعده اعلام خبر خوش هستهای میداد اما در موعد مقرر خبری نمیشد. رییس جمهور میگفت از این ببعد هر چند هفته یک بار یک خبر خوش خواهیم داشت اما این وعده بطور یکجا بفراموشی سپرده میشد .... تا جایی که برخی از روزنامههای دوم خردادی رییس جمهور را بدلیل دیپلماسی سخنرانیهای آتشین هستهای ملامت کردند ..... اکنون که در پرتو آشکار شدن برخی مسایل به رویدادهای گذشته مینگریم میتوان بخوبی این دوگانگی شدید میان «تبلیغات» و «عمل» هستهای را به دوگانگی سیاستگزاری میان لاریجانی و احمدینژاد نسبت داد. آنچنان این شکاف بزرگ شد که نهایتا ماشین تبلیغات اتمی از کار افتاد، قطار هستهای از حرکت بازایستاد. سخنان غربیها درباره اینکه ایران آهسته کرده است با قاطعیت رد میشد اما واقعیت چیزی جز این نبود. تنها راه فرار ازین تحلیل این بود که فرض کنیم مشکلات عمیق فنی در برنامه اتمی پیش آمده است و ما هم چنین فرض میکردیم. در پرتو چنین فرضی روحیه «ما میتوانیم» هستهای بسرعت رنگ باخت و تردیدها شدت گرفت که آیا ما با وارد شدن به عرصهای که در آن «ما نمیتوانیم» تنها به خودمان آسیب نزدهایم؟
این تحولات در حالی بود که آمریکا با استفاده از دوره فطرت برنامه هستهای ایران نیروهای خود را جمع کرد و روزبروز بر شدت تحریمها افزود. در حالی که همزمان لاریجانی مشغول صلح کردن با اروپا و آژانسی بود که اساسا در این میان هیچکارهاند. اکنون بنظر میرسد کاسه صبر احمدینژاد لبریز شده است. پس از ابراز پیشنهاد پوتین مبنی بر رها کردن برنامه هستهای در ازای «تحتالحمایگی نظامی روسیه» در دیدار با رهبر انقلاب (آنچنان که برخی خبرگزاریها ادعا کردهاند) وقتی لاریجانی بنوعی این پیشنهاد را افشا کرد و احمدینژاد بنوعی آنرا انکار کرد راه این دو تقریبا جدا شده بود و چارهای جز استعفا باقی نمانده بود.
|
سیاست داخلی |