درخواست مردم آمریکا برای تغییر در کشورداری در جریان انتخابات اخیر کاملا واضح و رسا به گوش جهانیان رسید. اوباما نیز در این میان بیشتر یک بهانه بود تا هدف. اگر چه انتخاب یک رییسجمهور سیاهپوست تا حدی زخم جانکاه نژادپرستی در جامعه آمریکا را لااقل در ظاهر کاهش میدهد اما علت اصلی شادی مردم این کشور از انتخاب وی، چیزی جز نه گفتن به گذشته نبوده است. با این حال سیستم سیاسی موسوم به «دمکراسی» دخالت مردم را به موسم انتخابات محدود میکند و تازه در جریان این انتخابات هم با انواع ابزارهای روحی-روانی آراء مردمی را تا جایی که ممکن باشد با خواستههای طبقه اصلی حاکم در هر جامعه وفق میدهد. نتیجه این است که مردم تنها تاثیر محدودی بر نظام سیاسی دارند. از سوی دیگر حتی اگر مردم با نهایت پایمردی و تشکل خودجوش به نامزدی رای دهند که منادی و نماینده تغییر در مناسبات جامعه است باز هم امید چندانی به کارایی رای مردم وجود نخواهد داشت مگر اینکه نامزد مورد اشاره از جنسی باشد شبیه احمدینژاد که یکتنه به جنگ یک لشکر برود و احتمال پیروزیاش هم باقی باشد. مساله اساسی این است که سیستم سیاسی یک کشور متشکل از انبوهی از مدیران میانی، طبقه جا افتاده و صاحب تجربه سیاسی یا مدیریتی، رویههای جا افتاده، علوم جهتدار تولید شده و یک ساختار جهتدار نهادینه شده است. این ساختار سیاسی همراه خود یک طبقه حاکم قدرتمند تولید کرده است و در عوض تعداد کثیری از افراد جامعه را در رده بیقدرتها جای داده است. ازینرو، هر مقام منتخب جدیدی که به قدرت میرسد هر چقدر هم که شعارهای بنیادی سر داده باشد در مواجهه با این ساختار سنگین حاکم در جامعه یا کاری از پیش نخواهد برد یا بقول یکی از مشاوران کلینتون «ریگان سیستم سیاسی آمریکا را حداکثر 5 درجه به راست تغییر جهت داد، کلینتون حداکثر آنرا 5 درجه به چپ برخواهد گرداند»، داستان حداکثر همین است. مثال ملموسترش این است که مهمترین شعار اقتصادی احمدینژاد مبارزه با ربا در اقتصاد کشور بود. همه نظام سیاسی در رده بالا و مراجع دینی هم از وی حمایت میکردند اما توانست؟ پرهزینهترین تغییرات مدیریتی را احمدی نژاد در بانک مرکزی به این علت انجام میداد که مدیران را مجبور به پرهیز از رباخواری کند اما حاصل چه شد؟ مقبولیت سیاسی وی از بین رفت و کاری هم از پیش نبرد. چه امید باطلی! حتی بحران بزرگ بینالمللی که میرود بحران سده لقب بگیرد هم معلوم نیست بتواند اندکی از حرص رباخواری بکاهد حتی اگر به صراحت اعتراف کنند که مشکل از سیستم مبتنی بر نزول است. خلاصه سرتان را درد نیاورم. انقلاب، تنها میتواند انقلاب دینی باشد. انقلاب سیاسی اگر چه دستاوردهایی از جنس 5 درجه به راست ممکن است داشته باشد اما بشر منتظر اگر میخواهد تحولی بیافریند تنها با استعانت از خداوند و با ایدئولوژی نجاتبخش دین و اسلام ممکن است. آن هم نه اینکه منتظر پیامبر بعدی باشیم یا امام بعدی. خودمان باید آستین بالا بزنیم و از خودمان هم باید شروع کنیم. من اگر متحول شوم حتی لازم نیست تو را هم متحول کنم، جهان خودبخود متحول خواهد شد.
|
اقدام هفته گذشته آمریکا در حمله کور به یک ساختمان نیمهکاره در سوریه شگفتی همه را برانگیخت. معلوم نیست چرا دولت آمریکا اصرار دارد ماهیت جلاد صفت خودش را دائم جار بزند، مگر کسی مانده است که این خبر بگوشش نرسیده باشد؟ این اقدام آمریکا بضرر تلاش این کشور برای انعقاد توافقنامه امنیتی با عراق بود. چرا که نشان داد آمریکاییها حتی در صورت قول صوری برای استفاده نکردن از خاک عراق برای حمله به کشورهای همسایه هم به آن در عمل پایبند نخواهند بود. این اقدام با تحریک سوریه تاثیر منفی بر مذاکرات به اصطلاح صلح میان سوریه و اسراییل گذاشت. در حقیقت اکنون تراز سوریه بدلیل اینکه تا حدی با نفر اصلی طرف شده است در مذاکرات بالاتر رفته است و نشان به آن نشان که قرار است آمریکا نیز در مذاکرات بعنوان بزرگتر اسراییل وارد شود. این اقدام از دیدگاه افکار عمومی بینالمللی کاملا محکوم شد و نشانهای خطرناک از ماهیت جنگطلب آمریکا محسوب شد. حتی نزدیکترین همپیمانان اروپایی نیز آنرا محکوم کردند. با این اوصاف چرا دولت دیوانه بوش که میرود به زبالهدان تاریخ بپیوندد دست به چنین اقدامی در آستانه انتخابات ریاست جمهوری آمریکا زد؟ با اینکه میدانست این اقدام احتمال پیروزی مککین را که دنبالهروی بوش محسوب میشود بشدت کاهش میداد. به گمان من این حمله را باید پاسخ متقارن ابرقدرت تنهای سابق به ابرقدرت در حال ظهور روسیه دانست. دخالت نظامی روسیه در گرجستان تلاشهای آمریکا برای نفوذ به سرحدات روسیه را با شکست روبرو کرده بود. اقدام روسیه بسیار موفق بود و حمایت افکار عمومی جهانی را نیز بدست آورد. آمریکا با نمایش نوعی عملیات نظامی محدود در سوریه خواست پرستیژ ابرقدرتی خود را در سطح جهانی حفظ کرده باشد. این هشداری به روسیه بود که به تجهیز سوریه بعنوان دشمن اسراییل پایان دهد وگرنه بلایی که بر سر گرجستان آمد ممکن است بسر سوریه نیز بیاید. آمریکا تلاش میکند با عقب کشیدن از قفقاز مرزهای استراتژیک دو ابرقدرت را در خاورمیانه ترسیم کند. تلاش میکند با روسیه بر سر نوعی تقسیم جهان به حوزههای نفوذ به توافق برسد. اما زهی خیال باطل. آن هم در حساسترین نقطه جهان و بر سر یکی از سرسختترین مخالفان غرب. حتی اگر روسیه نیز به سوریه کمک نکند جبهه مقاومت منطقهای آنقدر قوی است که آمریکا نمیتواند روی این منطقه بعنوان بخشی از حوزه نفوذ خود حساب کند. به همین دلیل هم بود که اقدام آمریکا با عکسالعمل جهانی روبرو شد.
|
سیاست داخلی، بینالمللی |
هر جا که کوهی از پول دیدید یقین داشته باشید بیعدالتی و ظلمی در کار است، حتی اگر در مقدسترین پوششها پیچیده شده باشد. دستمزدهای بالا نتیجه گفتمانهایی است که توسط ثروتمندان تولید شده است تا ضامن حفظ نظم ناعادلانه موجود به نفع آنها باشد. کارکرد این گفتمانها خاموش کردن اکثریت مردم یا حتی قانع کردن آنها به این مساله است که گروه نخبه حاکم بر سازمانها و نهادها حق دارند و حتی باید دستمزدهایی چنین بالا دریافت کنند و به این وسیله بر تسلط آنها مهر مشروعیت و ثبات ذاتی میزند. گفتگویی که با دوست پزشکم داشتم انگیزهای شد برای پرداختن به یکی از زشتترین بیعدالتیهای حاکم بر جامعه ما، آنجا که درد جانکاه انسانها وسیلهای میشود برای زندگی غرق در رفاه برخی پزشکان. البته پزشکان تنها قشری نیستند که بر اسب بیعدالتی سوارند، مثال بهتر شاید مدیران صنایع و بخش خصوصی باشند. آنها که در مجامع عمومی سهامداران برای خود پاداشهای صدها میلیونی «تصویب» میکنند انگار سود شرکت بیش از هر چیز محصول عرق جبین آنهاست. و تازه اگر هم شرکت سودی نداد یا ضرر کرد نه تنها پاداشها را پس نمیدهند بلکه حداکثر کمی مبلغ پاداش خود را کاهش میدهند آخر آنها همیشه همه تلاش خود را کردهاند.
اما موضوع بحث ما یک صنف اخیرا برکشیده بنام جراحان است. جراحی در ابتدا مربوط به شکستهبندی و معالجه زخمها بود و از رشته پزشکی جدا بود. طبعا جراحان نیز جزء طبقات پایین پزشکان بودند و دستمزدهای کمی نیز دریافت میکردند. آنها دورهگردهایی بودند که از روستایی به روستای دیگر در سفر بودند و بسیاری اوقات مورد اعتماد مردم نیز نبودند. تا اینکه در یکی دو قرن پیش پس از مبارزات بسیار و با پیشرفت علم پزشکی و جراحی، آنها تبدیل به یک صنف بسیار قوی و این روزها حتی قویتر از پزشکان شدهاند. علت این است که غالبا مهلکترین بیماریها تنها بکمک جراحی قابل درمان است. با این وجود جراحان امروزه سمبول قشر متمول جامعه هستند، ثروتمندانی که بدلیل منتی که بر نجاتیافتگان خود دارند کسی را یارای انتقاد از آنان نیست و رفاهطلبی آنها کمتر مورد مناقشه قرار میگیرد. در دفاع از جراحان گفته میشود که کسی که جراحی را بعنوان یک شغل برمیگزیند عملا از زندگی خود میگذرد و در خدمت جامعه قرار میگیرد. چنین شخصی نه خواب دارد نه تفریح نه تعطیلات. خانهای نزدیک بیمارستان میخرد و دائم منتظر تماس تلفنی است که نیمهشب او را برای یک عمل اضطراری به بیمارستان فراخواند. وی شخصی است که بطور میانگین تا 36 سالگی فقط درس خوانده و حالا حق دارد چندین برابر دیگران درآمد داشته باشد. اما چند سال بیشتر درس خواندن و مقداری بیخوابی کشیدن باید با چند درصد افزایش حقوق جبران گردد؟ یک نفر دکترای مثلا فنی معمولا تا 30 سالگی مشغول تحصیل است. آیا او حق دارد درآمدی نزدیک به جراحان را مطالبه کند؟ برای شب نخوابیدن چقدر پول باید پرداخت شود؟ آیا جراحان از استرس زیادی در نتیجه در دست گرفتن جان بیماران رنج میبرند؟اگر این طور است چرا تا بحال ندیدهایم اشتباه جراحی که به فوت یا نقص عضو یک بیمار منتج شده مورد پیگرد قرار گیرد؟ نه آنها کارشان را انجام میدهند و اگر مریض مرد هم مرد. مدافع جراحان شاید در گام آخر به مکانیسم عرضه و تقاضا پناه ببرد. آنها این مقدار میگیرند، میلیونها تومان تنها برای دستمزد یک عمل چند ساعته، و بیمار بدلیل اهمیتی که برای جان خویش قایل است با رغبت این مبلغ را میپردازد. اما یک لحظه صبر کنید. بیایید برای یک لحظه به بازار آزاد حتی برای جان مردم هم معتقد باشیم. قاعده بازار این است که اولا قیمتها بطور آزاد تعیین شوند و منعی برای اشتغال افراد در حرفههای مختلف وجود نداشته باشد. اما این بسیار دور از شرایط واقعی بازار سلامتی است. برای ارائه خدمات سلامتی شما باید سالها درس بخوانید و مهمتر از آن حتی پس از فارغالتحصیلی نیز زیر سایه نهادی بنام سازمان نظام پزشکی فعالیت میکنید. تشکیل صنف پزشکان تنها یک معنی دارد و آن ایجاد اتحادیه برای ابال نگه داشتن دستمزدها بطور مصنوعی است. و چقدر هم موفقیت جراحان رویایی بوده است. آنها دهها برابر یا بگوییم صدها برابر آنچه استحقاق آنرا دارند دستمزد دریافت میکنند. اگر دنبال قدرتمندترین اتحادیهها میگردید راهآهن و صنایع سنگین را فراموش کنید. جامعه پزشکان و حقوقدانان در بیشتر جوامع از پرقدرتترین سازمانهای نفوذ هستند. مهمترین ابزار کار جراحان برای بالا نگه داشتن دستمزدها تنگ کردن ورودی به بازار کار است. قبول شدن در آزمون ورودی جراحی در مشکل بودن زبانزد است. بهانهشان برای این کار بالا نگه داشتن کیفیت است اما آیا واقعا کسانی که بیرون از دایره میمانند فاقد سختکوشی لازم برای احراز صلاحیت کیفی بودند؟ وقتی عرضه کنندگان خدمات محدود شدند و همان تعداد محدود نیز برای جلوگیری از رقابت تحت امر اتحادیه قرار گرفتند نتیجه پولدار شدن به بهای خون مردم است. نتیجه انصراف بیماران فقیر از معالجه بدلیل نداشتن پول است. وقتی کسی به مسجد میآید و میان دو نماز میگوید که مریض دارم و برای خرج عمل درماندهام همه کمک میکنیم اما هیچ گاه نمیپرسیم این پول کلان را چه کسی برای مداوا از تو خواسته است؟
|
سیاست داخلی |
بحرانهای جهانی پشت سر هم بسان موجهای سهمگین یک دریای طوفانی بر ساکنان کشتی فضایی زمین میتازند اما در کشاکش بقا زیر ضربه امواج کمتر فرصت داشتهایم درباره کلیت طوفانی بودن دریا بیندیشیم. دهه 80 میلادی دهه بحران نیمی از جهان، دنیای دوم کمونیست بود که با چیزی کمتر از فروپاشی اقتصادی-اجتماعی-سیاسی-فلسفی پایان نگرفت. پس از آن هیجان و شادی ناشی از فروریختن دیوار برلین و اتحاد آلمان سرخوشی کوتاهی به ارمغان آورد. آمریکا با تحویل گرفتن حجم عظیمی از سرمایه اجتماعی میراث کمونیسم در شکل بازارهای جدید، یکهتازی نظامی جهانی، سیل متخصصان مهاجر و ابراز وفاداری بینالمللی دستکم یک دهه در رویای خوش «پایان تاریخ» فرو رفت اما بیداری پس از آن دردهای جانکاه را آشکار کرد. ابرقدرتی ظهور کرد که با سازمان دادن حملات تروریستی در سراسر جهان (از جمله در خاک خودش) دست به وحشیگری در ابعاد جهانی میزد. توده مردمی بوجود آمدند که تمام پوششهای حفاظتی خود را از دست دادند، فقیر شدند، گرسنه و بدور از پوششهای بیمهای قرار گرفتند، نظامهای تامین اجتماعی در سراسر جهان رو به فروپاشی رفت، دولتهای رفاه سقوط کردند و سرمایهداری یکهتاز میدان شد. آمریکا خوی وحشیگری خود را به هیچ وجه یک بحران فرض نکرد، مردم میگفتند این یک بحران اخلاقیست که ما بخاطر نفت دروغ بگوییم و سرزمینها را اشغال کنیم. اما در روزگاری که رقیبی وجود نداشت اخلاق چندان ارزش افزودهای برای صاحبان قدرت تولید نمیکرد ...... تا اینکه بحرانهای واقعی فرارسید ....... اولین آن را میتوانیم افزایش بیمهار قیمت نفت بدانیم. سرمایهداران دردمندانه دیدند که تنها علت رفاه گذشتهشان محروم بودن تودهها از سطح زندگی مشابه بوده است. و حال که چینیها هم تصمیم گرفتهاند سوار ماشین شوند دیگر دنیا مثل گذشته نخواهد بود. غرب تلاش خود را برای فرار از بحران مضاعف کرد. علم و کشاورزی به خدمت گرفته شدند تا بجای غذا سوخت بکارند و بنزین برداشت کنند. طولی نکشید که بحران دومی شروع شد. بحران جهانی مواد غذایی. مردم در سراسر جهان و حتی در خود آمریکا دسته دسته به زیر خط فقر غذایی رانده شدند، آنها که برنج میخوردند به نان روی آوردند و آنها که نان میخوردند از وعدههای غذاییشان کاستند و آنها که قبلا این کار را کرده بودند چه بسا جان باختند. نمیشود هم شما جهان سومیها بخواهید سوار ماشین شوید هم خوب غذا بخورید. صدراعظم آلمان با ناراحتی سوال کرد «چه لزومی دارد یک میلیارد چینی یکدفعه تصمیم بگیرند هر روز شیر بخورند؟». بیست سال پیش لستر تارو اقتصاددان میپرسید تا کی میتوان سالی یک درصد از قدرت خرید طبقه متوسط آمریکا کاست قبل ازینکه نظام ترک بردارد؟ بالاخره اینقدر ازین قدرت خرید کاسته شد و به ثروتمندان داده شد که ناگهان طبقه متوسط از بازپرداخت وامهای مسکن خود را عاجز دید. تقاضا برای خانه افت کرد، قیمتها کاهش یافت و بانکها به ورشکستگی کشیده شدند. تمام بحرانهای قبلی فراموش شدند و این بار تیتر یک مطبوعات جهان بحران مسکن در آمریکا بود. طولی نکشید که بحران مسکن به انگلیس و اروپا هم رسید. اما هنوز سرمایهداران بر سر جزمیات خود بودند. تا اینکه بحران وامها بانکهای اصلی را هم درگیر کرد یکییکی آنها را به زیر کشید. دولت که دید بازار مالی در حال سقوط است تعارفات را کنار گذاشت و عملا ختم «نظام سرمایهداری بازار آزاد» را اعلام کرد. دولت بخش بزرگی از تولید ناخالص ملی را به مهار بحران اختصاص داد و با این حال همه اذعان دارند که بحران مالی حتی اگر هم مهار شود مقدمه بحران اقتصادی واقعی در صورت کاهش تولید، مصرف و افزایش بیکاری خواهد بود.
شاید اگر نیچه زنده بود یکه میخورد. شکست بازار آزاد چیز کمی نیست. در طول تاریخ مابعد رنسانس، تمام تلاش بشر غربی معطوف به اثبات کارآمدی آزادی بوده است. تمامی علوم انسانی غربی در خدمت همین تلاش بودهاند و آرمان اجتماعی آنها نیز چیزی جز این نبوده است. بنابراین اگر کسی میخواهد شروع دوران پستمدرن را اعلام کند حالا زمان مناسبی است. تمام یکی دو قرنی که انگلیس حاکم بلامنازع بود نظام اقتصادی بازار آزاد بود که بر جهان حکومت میکرد و پس ازو نیز این میراث به آمریکا رسید. رقابت دو ابرقدرت در جنگ سرد نیمه دوم قرن بیستم برای اثبات برتری نظام اقتصادی مبتنی بر آزادی کامل در مقابل نظام اقتصادی دارای برنامه و رهبر بود. دمکراسی غربی نیز مظهر عدم اصالت رهبری بر عملکرد آزادانه افراد است. جنگ سرد غیر از چشمانداز اقتصادی معانی مهمتری هم داشت. غرب مظهر دنیای بدون مرکز بود و شرق مظهر دنیای بامرکز. اگر چه کمونیسم وجود خداوند را نفی میکرد، اما نوع سازماندهی اجتماعی آن ناخودآگاه بازتاب یک جهانبینی بود که در آن سیستمی کارآمدتر است که دارای برنامه، دارای رهبر باشد. غرب با شکست دادن شوروی خواست ثابت کند جهانی کارآمدتر است که در آن هیچ غایتی نیست که هر موجود بدنبال آن باشد. غیر ازین که هر موجودی بدنبال نفع شخصی خودش باشد. بنابراین شکست سرمایهداری آزاد را باید یک شکست فلسفی دانست. و حالا که اینطور است این را هم بگوییم که علم غربی نیز در ذیل پروژه کلی غرب مابعد رنسانس تعریف شده است، به این معنی که هدف آن ارائه یک تصویر خودکار از عالم هستی است. اگر چه دستاوردهای علمی را ارج مینهیم اما فلسفه و داستان علم تاکنون همواره تلاش برای نقض برهان نظم بوده است تا اثبات آن. اکنون با شکست نظام بدون مرکز در اقتصاد، بجاست سوال کنیم آیا بنظر شما جهان اگر دارای مرکزی تدبیر کننده باشد کارآمدتر نخواهد بود؟
|
سیاست داخلی، بینالمللی |