برخی از نویسندگان (آنتونیو نگری و مایکل هارت، امپراطوری) شورشهای اجتماعی جوانان در دهه 60 در سراسر دنیای غرب و بویژه آمریکا را سرآغاز عصر تازهای از تحول در مفهوم قدرت میدانند که مشخصه آن تمرکززدایی و ایجاد یک قدرت بدون مرکز ابتدا در جامعه ایالات متحده و سپس گسترش آن در سراسر دنیا بوده است. تحلیل مشابهی توسط آینده نگران (آلوین تافلر، جابجایی در قدرت) مبنی بر دگرگونی اساسی سپهر قدرت و چرخش از قدرت سخت مبتنی بر زور و نیروی نظامی بسوی قدرت نرم مبتنی بر دانایی و اطلاعات از دهه 70 میلادی ارائه شده است. سال 1970 اولین سالی بود که در آن بطور نمادین درصد نیروی کار شاغل در بخشهای خدماتی (مبتنی بر اطلاعات) از بخش صنعت در آمریکا پیشی گرفت.
ساختار جدید قدرت غرب اولین رویارویی خود را با شرق کمونیستی تجربه کرد. تهاجم فرهنگی به بلوک شرق ارکان جوامع کمونیستی را بلرزه درآورد و پیروزیهای بزرگی را نصیب غرب نمود. واقعا اگر قرار بود همین مقدار غنایم از طریق نیروی نظامی بدست آید چه حجمی از سلاح و پول و تلفات لازم بود تا یک دوجین کشور بزرگ و کوچک دشمن را بگشاید و تبدیل به متحد راهبردی غرب بنماید؟ تردیدی نیست که پیروزی سرمایهداری بر کمونیسم را باید در عرصه فرهنگ تحلیل کرد. در شرایطی که گفتمان مارکسیسم تمام تاکیدش بر زیربنایی بودن مسایل اقتصادی و روابط نیروی کار با سایر نهادههای تولید بود، غرب زمین بازی را به عرصه فرهنگ تغییر داد. اگر چه گورباچف با اعلام سیاست فضای باز سیاسی در دوران گلاسنوست تلاش کرد این عقبماندگی فرهنگی را جبران کند اما تاریخ نشان داد که دیگر دیر شده بود.
پس از پیروزی بر بلوک شرق اگرچه غول قدرت نظامی آمریکا در عملیات طوفان صحرا برای همیشه از شیشه بیرون آمد اما هنوز قدرت نرم در تحولات جهانی مورد نظر آمریکا حرف اول را میزند. در مورد ایران پس از جنگ تحمیلی دو سیاست مختلف در نظر گرفته شد. اولی با استفاده از نهادهای مالی بینالمللی بر تکنوکراتهای بقدرت رسیده در ایران دوران رفسنجانی چنان تاثیر گذاشت که بدون نیاز به هرگونه شدت عملی ایران توصیههای اقتصادی آمریکا را موبهمو به مورد اجرا گذاشت. این سیاستها در درجه اول میتوانست ایران را مانند برزیل، آرژانتین و سایر لاتینها به کشوری مقروض به بانک جهانی و تحتالحمایه آنها تبدیل کند. پس از فتح اقتصاد نوبت به روبنای سیاست رسید. عوامل براندازی با سوءاستفاده از آرای انتخاباتی جناح چپ سنتی در ایران به ساختار قدرت نفوذ کردند و چنان در رسیدن به آمالشان عجله کردند که دو سال بعد در 18 تیر 78 به فاز براندازی سخت و آشوبگرانه وارد شدند که البته شکست خوردند.
انفعال انقلاب اسلامی در برابر تحولات در سپهر قدرت اما بیش ازین ادامه نیافت. اگرچه نیروهای انقلابی در دوران رفسنجانی نتوانستند اجرای سیاستهای اقتصادی تعدیل را متوقف کنند اما با ورود رهبر انقلاب به عرصه فکری پس از دوم خرداد و طرح مباحث گستردهای مثل جامعه مدینه النبی بجای جامعه مدنی استارت تحول در انقلاب اسلامی زده شد. در شرایطی که آمریکا در سراسر جهان از طریق انتخابات و تاکتیکهای مربوط به آن قدرتهای مخالف غرب را سرنگون میساخت ایران و متحدینش از جمله حزبالله تصمیم گرفتند انتخابات و فضای سیاسی را جدی بگیرند. حزبالله تبدیل به یک حزب سیاسی شد و در انتخابات شرکت کرد. مقارن با آن پیروزی نیروهای ارزشی در انتخاباتهای کوچک در ایران باعث شد آمریکا امید خود را از دولت خاتمی قطع کند. پروژه بعدی آمریکا انقلابهای مخملین بود. اینک دیگر ماسک دمکراسیخواهی را هم کنار میگذاشتند و با استفاده از اراذل و اوباش و به سبک 28 مردادی نهادهای قانونی را تصرف میکردند. اما اینبار نیز نیروهای اسلامی از تحولات خیلی عقب نماندند. در حالی که روزنامه کیهان در آستانه انتخابات ریاست جمهوری تهدید میکرد که اگر قرار بر تکرار انقلاب مخملین در ایران باشد امت حزبالله هم به خیابانها خواهد آمد، حزبالله لبنان هم با استشمام توطئه انقلاب کاج در لبنان چنان راهپیماییهای خیابانی ترتیب داد که آمریکا به یک شکست آبرومندانه رضایت داد. بولدوزر مخملین از کار افتاد.
ادعاهای ارضی بر ضد ایران نیز بخشی از برنامه همهجانبه غرب بر ضد انقلاب است. هدف آن از یکسو ایجاد تشویش در مردم ایران از طریق ایجاد تصور یک درگیری محتوم در آینده با اعراب و از سوی دیگر دامن زدن به عربگرایی در ممالک عربزبان و تبدیل آن به سدی در برابر انقلاب اسلامی است. همانطور که زمانی پارسیگرایی در ایران را به سدی در برابر افکار انقلابی دنیای عرب تبدیل کرده بودند. ایران اما در برابر این بیاخلاقی آشکار دچار اضطراب شده بود. متهم شدن به اشغالگری اتهام سنگینی برای ایرانی بود که اساسش بر اعتراض به اشغالگری اسراییل بنا شده بود. در نظر آمریکاییها این اتهام میتوانست به تضعیف موقعیت اخلاقی نظام اسلامی در داخل و خارج بینجامد. ایران دور اول بازی را با سکوت برگزار کرد اما نتیجه نداد. دور دوم بازی با روی کار آمدن خاتمی و گسترش روابط با ارتجاع منطقه شروع شد اما این هم راهکاری از سر ضعف بود و جواب نداد. ایران سعی کرد واقعبین باشد، پررویی بچه از بزرگترش است و باید با آمریکا طرف شد. ایران برگ هستهای را رو کرد و وارد یک چالش بزرگ با ابرقدرت شد. ایران تا جایی در این چالش پیش رفت که به نوعی همسنگی اتمی (نه لزوما کمی بلکه کیفی) با آمریکا دست یافت. در بحبوحه جنگ نرم ایران وآمریکا کشورهای کوچکتر فهمیدند که در این میدان کارهای نیستند و مدتی خودشان را کنار کشیدند. وقتی آمریکا نهایتا در مقابل ایران احساس ناتوانی کرد بار دیگر مساله جزایر داغ شد. پس از تکرار ادعاهای ارضی بر علیه ایران اما اتفاقات تازهای افتاد. ایران در چالش اتمی با غرب یاد گرفته بود که در محذور اخلاقی قرار نگیرد. این بار ایران در یک تحول کیفی سیاسی ادعای ارضی را با ادعای ارضی متقابل (و حتی بزرگتر) پاسخ گفت. پاسخ ایران که در قالب سرمقاله بسیار زیبای کیهان ارائه شد چنان مستدل و کوبنده بود که باعث جیغ شدید سران خودفروخته عرب و حامیان آنها شد. آنها باور نمیکردند که ایران نهایتا به همسنگی روانی با خلیج فارس نشینان دست یافته است.
یادداشتهای مرتبط در وبلاگستان:
تصمیم سازان (سیاست خارجی)
بحرین مال ماست (تلنگر)
مگر شریعتمداری سب نبی کرده؟ (فصل آگاهی)
|
بینالمللی |
نوگرایی و تحولات صنعتی و فرهنگی در ایران بسرعت پیش میرود و کسانی که به هر دلیلی قادر نیستند با این سرعت خود را تطبیق دهند چارهای جز کنار گذاشته شدن و تحمل فقر، محرومیت و انزوا ندارند. روستاییان از مهمترین این اقشار هستند. اگرچه در سالهای اخیر اتفاقات خوبی در عرصه کشاورزی رخ داده است اما بسیاری از روستاهای ایران با مرگ تدریجیای دست و پنجه نرم میکنند که در طول یک قرن اخیر از قحطی بزرگ 1288 به این سو و بخصوص پس از اصلاحات ارضی محمد رضا شاه دامنگیرشان شده است. اگر چه انقلاب اسلامی با راهاندازی نهادهایی چون جهاد سازندگی، کمیته امداد و دفتر مناطق محروم ریاست جمهوری تلاش بیسابقهای برای رفع مشکلات روستاها و فراهمسازی امکانات زیرساختی انجام داد، اما متاسفانه این تلاشها بر مبنای نوعی مدیریت از راه دور روستا و فهم غیر صحیح از مسایل خاص آن انجام شد. بردن آب، برق، مخابرات، تلویزیون و رادیو، راه و سایر امکانات به روستا بیشتر در راستای پروژه مدرنیزاسیون تحمیلی شبیه به ایدئولوژی دوره سازندگی انجام شده است. در مدرنیزاسیون تحمیلی تحولات ساختاری جوامع مدرن که در راستای حل مشکلات خاص خودشان طراحی و اجرا شده بود عینا در جوامع پیرامونی کپیبرداری و گاهی بزور وارد میشود بدون اینکه به میزان انطباق آن محصولات با نیازهای درجه اول این جوامع توجه شود. چنین رویکردی با پاک کردن صورت مساله مانع از چارهاندیشی جدی برای مسایل میشود. اگر چه دولت نهم با سفر به مناطق دوردست و تلاش برای حل مشکلات ملموس مردم و اخیرا با انحلال ساختار برنامهریزی دیکته شده از مرکز و واگذاری اختیارات آن به استانداریها گام در راه واقعی کردن برنامهریزی اقتصادی در کشور نهاده است، اما چنانچه خواهیم دید این تلاشها حداکثر قادر خواهند بود یک طرف مشکل را حل کنند و بنابراین باید با اصلاحات نهادی دیگری عجین شوند تا بهبود واقعی در اوضاع پدید آید.
صنعت فرش در ایران از جمله مهمترین صنایع دستی بوده است که تا گذشتهای نه چندان دور بخش مهمی از صادرات غیر نفتی ایران را بخود اختصاص میداده است. صنایع دستی نشانگر مرحلهای از تکامل صنعتی در ایران هستند که در صورت ادامه تحول آزادانه علمی بدور از دخالتهای استعماری میتوانست بتدریج نوعی تجدد بومی را در ایران پایهگذاری کند. با این وجود، ضعف تاریخی شرق در برابر قاره اروپا و شکستهای پیدرپی، تکامل نهادی و علمی را در آسیا ناکام گذاشت. صنعتگران ایرانی هرگز موفق نشدند برای بهبود فناوری و هنر تولید فرش قدمی بردارند. اکنون بازار فرش بشدت تحت فشار است. از سویی ماشینی شدن تولید و تغذیه بخش کمدرآمد بازار با فرش ماشینی باعث ایجاد بیکاری گسترده در میان بافندگان فرش دستباف در روستاها شده است. اما مهمتر از آن تحولات فرهنگی است که میرود کلیت بازار فرش را دچار رکودی بیسابقه نماید. امروزه فرش از یک کالای کاربردی بعنوان کفپوش منازل تبدیل به یک کالای تزئینی و هنری شده است و جای آنرا کفپوشهای دیگری چون سنگ، پارکت و سرامیک گرفته است. همچنین مصرف پشتی (شامل فرش) بنفع مبل بشدت کاهش پیدا کرده است. ضعف فرهنگی ایران باعث شده است حتی در داخل کشور خودمان هم ذائقه مصرفکنندگان بسمت کالاهای خارجی تغییر کند و این معنایی جز بیکاری گسترده در میان زنان روستایی ندارد. روزگاری درآمد زن روستایی از بافتن فرش بیش از مرد بود. اکنون وی بیکار شده است. مقصر کیست؟ همه کسانی که میتوانند تاثیرگذاری فرهنگی داشته باشند مخصوصا ما شهرنشینان.
اما وضعیت مرد روستایی چگونه است؟ وی معمولا کشاورز است و گندم میکارد. زمین کوچک هزار متری دارد. در سالهای اخیر احداث چاههای عمیق برای گاوداریها و سایر واحدهای صنعتی سطح آب سفرههای زیرزمینی را بشدت کاهش داده است. بنابراین قنات روستا که سابقه هزار ساله دارد خشک شده است. سرمایهدارها شش اینچ آب دارند و کشاورزها یک قطره هم ندارند. از آنجا که امیدی برای اعمال مدیریت بر سفرههای آب نیست تنها راه چاره کشاورز این است که او هم چاه عمیق بزند. البته این کار نیاز به سرمایه کلان دارد. در حالی که آب هر روز به عمق بیشتری پایین میرود برای هر متر کندن چاه چند صد هزار تومان پول لازم است. تازه چنین چاهی به پمپ نیاز دارد و آن هم هربار که خراب شود چند میلیون هزینه دارد. کشاورزان البته ناامید نیستند آنها، تمام کشاورزان روستا متحد شدهاند و تعاونی مانندی تشکیل دادهاند و خرجها را سرشکن میکنند با وجود این سازمان آشفته کار بهرهوری را پایین آورده است. درآمدها پایین است، بدلیل عدم وجود شبکه توزیع انبوه کالاهای مصرفی در روستا هزینه زندگی در برخی موارد از شهرها بالاتر است، جوانان روستا را ترک کردهاند و روستا تحت تهاجم شدید فرهنگی کلانشهرها قرار دارد. روستا نهادی رو به موت است مگر اینکه مشکل اصلی آن فهم شود. مشکل مردم روستا کاهش قدرت واقعی آنهاست. آنها نه تنها نیاز دارند با استفاده از نهادهای دولتی (همچون شوراهای روستا) نوعی قدرت سیاسی محلی بوجود آورند که مشکلات بومی را درک کند و برای آن راهحل ارائه دهد بلکه نیاز به ایجاد نوعی قدرت مردمی دارند. چرا که دولت در هر منطقهای بطور معمول نقشی در حد ایجاد سازش میان منافع صاحبان مختلف قدرت را بازی میکند. بنابراین کشاورزان ابتدا باید تبدیل به یک نهاد ذینفوذ بشوند تا بعد بتوانند در چانهزنیها در سطح سیاسی مقداری از توقعات خود را بدست آورند. در این راستا تقویت و تحکیم ساختار حقوقی تعاونیهای کشاورزی و ادغام زمینها میتواند موثر باشد. این تعاونیها میتوانند نقش سخنگوهای سیاسی و اقتصادی کشاورزان را در برابر سرمایهدارای که عمدتا از کلانشهرها میآیند بازی کنند و مانع نابودی زیستبوم روستاها شوند.
یادداشتهای مرتبط در وبلاگستان:
ناکارآمدی نظام برنامهریزی دولتی در ایران: ریشههای تاریخی و بنیانهای نظری آن (عبدالله شهبازی)
|
بینالمللی |
اگر در قرن دوم هجری زندگی میکردید به سبک رساله توحید مفضل اینطور برایتان میگفتم .... خوب نگاه کنید ... به ستارگانی که در آسمان هستند، جای ثابتی دارند و راهنمای مسافران در سفرها ، همگی ساعت به ساعت بدور ستاره جدی میچرخند ... به روز که گاه فعالیت و کسب روزی است و شب که گاه استراحت و آرامش است ... به ساختمان بدن خود بنگرید که چگونه هر عضوی وظیفهای یگانه بر عهده دارد و چطور این ساختمان پیچیده برای دهها سال در هماهنگی کامل با هم کار میکنند، آیا تصدیق نمیکنی که پروردگاری حکیم تمام اجزای این طبیعت را در نهایت نیکویی آفریده است؟ ..... و اگر در قرن بیست و یکم زندگی میکنید باید اینطور میگفتم .... ساختار ظریف ترازهای انرژی اتم کربن واقعا من را تکان میدهد (دکتر گلشنی) ، اگر این ساختار اندکی متفاوت بود اتمهای کربن قادر نبودند چنین ترکیبات و زنجیرههای متنوعی پدید آورند و بستری برای پیدایش حیات باشند .... نگاه کنید که چطور ثابتهای بنیادی (واحد بار الکتریکی، ضرایب نیروهای اصلی و غیره) بدقت تعیین شدهاند ، اگر اندکی متفاوت بودند هرگز جهان ما شکل نمیگرفت و حیاتی در آن پدید نمیآمد ... آیا تصدیق نمیکنید که خالقی دانا، عالم، همه جا حاضر و ناظر و همیشه بیدار، مهربان و طراح، نظام خلقت را به این پیچیدگی بر مبنای نظمی زیبا، ساده و عمیق بنا نهاده است؟ ...... این استدلال همان «برهان نظم» معروف ماست. هر جا که نظمی هست لاجرم ناظمی هم هست.
تئوری توطئه کاربرد برهان نظم در عرصه سیاسی است. معتقدان به توطئه تلاش میکنند نشان دهند که بسیاری از حوادثی که در عالم سیاست بگونهای ظاهرا تصادفی و پیشبینی نشده روی میدهند در حقیقت دارای طراحانی هستند که مایل به آفتابی شدن نیستند. مدافعان تئوری توطئه به جستجوی نظم رویدادها میروند تا بتوانند وجود یک ناظم و طراح را برای آنها ثابت کنند. اکنون حوادث تروریستی اخیر انگلستان در پیش روی ماست. تلاش میکنم این پازل نامرتب را بنحوی مرتب کنم تا نظم درونی آن آشکار شود و وجود قدرت توطئهگر از آن نتیجه شود.
اخبار مهم انگلیس این روزها اینهاست: 1- بلر پیش از کنارهگیری در یک حرکت بشدت تحریکآمیز، غیر لازم و انتحاری با اهدای نشان شوالیه به سلمان رشدی موجب خشم جهان اسلام و بروز خشونت بر ضد سفارتخانههای انگلیس شد. 2- افکار عمومی انگلیس بلر را بدلیل شرکت در جنگ عراق سرزنش کرد و وی مجبور به استعفا شد. 3- کابینه گوردون براون مناصب کلیدی را به ضدآمریکاییها سپرد. 4- آمریکا از بقدرت رسیدن چنین عناصری ابراز نگرانی کرد. 5- حوادث تروریستی در یک فرودگاه شهرستانی انگلیس. 6- ترس و وحشت شدید در مردم انگلیس. 7- یک مقام انگلیسی: ممکن است مسلمانان برای انتقام از ماجرای رشدی دست به این کار زده باشند. 8- نام ایران هم به میان میآید. 9- مقامات امنیتی انگلیس از نفوذ القاعده در اداره امنیتی انگلیس خبر میدهند. وحشت امنیتی. 10- نفوذ القاعده در وزارت کشور. 11- اعلام حالت فوقالعاده.
یادمان باشد جرج بوش نیز زمانی که بقدرت رسید بدنبال جنگ نبود، اما حوادث 11 سپتامبر تمام ظرفیت جنگطلبی بوش، جمهوریخواهان و در کل جامعه سلطهطلب آمریکا را به صحنه آورد. اکنون نیز سناریو در حال تکرار است. یک قدرت کلیدی دارد نخستوزیر عوض میکند و میخواهد به صلح بازگردد. بنابراین ماشین برخورد دهنده تمدنها دوباره بکار افتاده است. این ماشین فراتر از بوش و بلر و فلان حزب است. طرح بسیار با کفایت بود. در قدم اول سلمان رشدی را به صحنه آوردند به این امید که تظاهرات خونینی بر ضد انگلیس در کشورهای اسلامی پا بگیرد. در قدم دوم پس از روی کار آمدن براون چند حادثه تروریستی کوچک و بدون تلفات در یک فرودگاه انگلیس بشدت بزرگنمایی شد تا مردم انگلیس در هراس تروریستی فرو بروند. جنگ روانی با اخبار هراسناک از نفوذ القاعده در ارکان نظام انگلیس ادامه دارد تا جایی که براون اعتراف کرد کشور در وضعیت فوقالعاده قرار دارد. بار دیگر مبارزه با تروریسم به صدر اولویتهای مردم و دولت انگلیس بازمیگردد ..... آیا همه اینها تصادفی است؟
اما چرا؟ این کدام قدرت است که میتواند به بلر کاری را دیکته کند که خودش از علت آن خبر ندارد؟ چه کسی است که حاضر است جامعه انگلیس را در وحشت فروببرد. کیست که حاضر است و قادر است پیچیدهترین عملیات نمایش هوایی خونبار را در 11 سپتامبر بقیمت جان هزاران آمریکایی و بقیمت میلیاردها دلار ضرر اقتصاد آمریکا و جهان اجرا کند؟ چرا برای « او » اینقدر ضدیت با اسلام مهم است؟ چرا «جنگ با ترور» از جان مردم در غرب برای او مهمتر است؟ اگر این «او» صرفا یک قدرت دمکراتیک بود برای جلب آراء مردم کافی بود به آنچه خواست آنهاست عمل کند نه اینکه تلاش کند خواست مردم را منحرف کند. اگر او یک قدرت اقتصادی بود هرگز جنگهایی برپا نمیکرد که ضررهای بزرگ اقتصادی ببار آورده است. اگر او یک قدرت صرفا ملی بود عملکردش همه جا یکسان نبود. راستی او چگونه قدرتی است؟
|
بینالمللی |
امپراطوریها از دیرباز وجود داشتهاند و در هر زمانهای بر مبنای سطح فناوری بشر خود را بگونهای خاص سازماندهی کردهاند. در قرن هجدهم انگلیس به این دلیل ابرقدرت بود که ناوگان دریایی سلطنتی آن در سراسر دنیا بیرقیب بود. در میانه قرن بیستم آمریکا با پیشدستی در ساخت اولین سلاح اتمی و نشان دادن میزان کافی بیرحمی برای استفاده عملی از آن رسما به مقام ابرقدرتی دنیا نایل شد. ابرقدرت بعدی به فاصله چند سال با یک آزمایش اتمی اعلام وجود کرد: شوروی. پس از آن اگرچه قدرتهای کوچکتر هم به سلاح اتمی دست یافتند اما اندازه نیروی اتمی آنها هرگز نتوانست به پای دوابرقدرت اصلی جهان برسد. جهان دوقطبی ماند.
شوروی در برابر قدرت نرم غرب احساس ضعف میکرد. غرب نوع جدیدی از نظام اجتماعی و قدرت را ایجاد میکرد که مشخصه آن برتری و جذابیت فرهنگی بود با ساختاری بشدت غیرمتمرکز و مبتنی بر آنچه امروز «جامعه مدنی» مینامیم. اگرچه بلوک شرق در عملیات نظامی و اطلاعاتی دستکمی از غرب نداشت، هرگز قادر نشد نظام کنترل اجتماعیای قابل رقابت با غرب بنا نهد و سرانجام از همین نقطه شکست خورد. در درون شوروی و نظامهای تحت حمایت آن «انقلابهای مردمی» براه افتاد و رژیمها ساقط شدند.
تحولات نظامی در تمام مدت جنگ سرد ادامه داشت و بارزترین وجه آن انقلاب موشکی بود. موشکهای قارهپیما در ترکیب با کلاهکهای هستهای اساس نظم جهانی دوره جدید را بنا نهادند. موشک منبع جدید قدرت نظامی بود و بزودی کشورهای دوست هم از موهبت آن برخوردار شدند. دوستان آمریکا موشکهای آمریکایی و دوستان شوروی موشکهای شرقی را بدست آوردند. با این حال در توافقی نانوشته دو ابرقدرت از دراختیار گذاشتن موشکهای دوربرد به متحدین خود امتناع کردند. با گذشت زمان بسیاری از این متحدین فناوری موشک را رمزگشایی کردند و خود قادر به تولید آن شدند. سریعترین تحولات فنی در کشورهایی روی داد که خود را در معرض خطر میدیدند. کره شمالی، ایران، پاکستان و هند موفقیتهای زیادی بدست آوردند. اکنون موشک بدست همه افتاده است، دیگر آن سلاح راهبردیای نیست که باید ابرقدرت با تکیه بر آن سخن بگوید .... از آنجا که تاکنون بخش مهمی از قدرت نظامی مبتنی بر سامانههای موشکی و اتمی بوده است، سپر موشکی بعنوان تنها راه متوقف کردن آنها لاجرم سلاح راهبردی فرداست. اگر چه آمریکا اکنون این اسلحه را بدست آورده است اما روند اوضاع نشان میدهد که قصد دارد به خشنترین وجه از آن استفاده کند. آمریکا بجای حصارکشی مرزهای خود با سپر موشکی یا حداکثر حفاظت از غرب، به محصور کردن مرزهای دشمنانش با این سپر میاندیشد، امری که اوضاع خطرناکی بلحاظ راهبردی پدید آورده است.
صرف تولید سلاح جدید ضد موشکی به اندازه کافی خطرناک بوده است. در دوران جنگ سرد دو سناریو برای جنگ اتمی وجود داشت. سناریوی اول مقابله به مثل بود. اگر شوروی 10 موشک اتمی شلیک میکرد آمریکا هم به همان تعداد شلیک میکرد. اما آمریکا نقطه ضعفی داشت. موشکهای اتمی آمریکا در شش پایگاه نظامی در سیلوهای زیرزمینی انبار شده بود. بنابراین اگر شوروی ضربه اول خود را به این پایگاهها وارد میکرد کار تمام بود. سناریوی دوم مطرح شد: نابودی کامل اتمی. در این سناریو هرگونه حمله اتمی حتی محدود از طرف شوروی منجر به حمله سراسری اتمی به تمام شهرهای شوروی و نابودی کامل (ولو دوجانبه) میشد. سناریوی نابودی کامل با افزایش شدید هزینه حمله اتمی احتمال وقوع جنگ را به صفر میرساند. اکنون با نصب سپر دفاع موشکی احتمال اتخاذ سناریوی نابودی کامل بسیار افزایش یافته است. چرا که در صورت پیشدستی آمریکا در حمله اتمی (ولو محدود) به روسیه، پاسخ این کشور ممکن است توسط سامانه سپر موشکی مختل شود. بنابراین تنها راه، توسل به حمله سراسری اتمی خواهد بود. البته روسیه تهدید کرده است که اولین هدف موشکهایش خود پایگاههای سپر موشکی در اروپا خواهد بود اما احتمال موفقیت این سناریو اندک است چرا که بار حمله اتمی به شهرها قابل قیاس با حمله به تاسیسات نیست. با تمام این خطرات راهبردی، آمریکا قصد دارد سپر موشکی را درست پشت مرزهای روسیه بنا کند و چنانچه اوضاع به همین منوال پیش برود باید انتظار دور تازهای از خشونت آمریکا در سراسر جهان را داشت. کشورهای انقلابی نیز البته ازین خوان نعمت بینصیب نماندهاند و همین حالا سپر موشکی در اطراف مرزهای ایران در حال نصب است و نصیب سایرین نیز خواهد شد. اما با وجود آیندهنگری آمریکا برای سرکوب انقلابهای بینالمللی، خطر دست اول و جاری برای آمریکا خود روسیه است.
|
سیاست داخلی |
هدف از تاسیس حاکمیت و دولت معمولا نیاز برای حفظ امنیت و اداره امور جامعه ذکر میشود. اما عوامل مخل امنیت چه چیزهایی هستند که دولت باید در مقابل آنها بایستد؟ بطور کلی مهمترین عامل تهدید کننده امنیت نیز خود انسانها هستند. عوامل طبیعی نقشی کاملا درجه دوم در محدود کردن انسانها دارند و تازه دولتها در مقابل طبیعت معمولا وظیفه چندانی بر دوش خود احساس نمیکنند. مرکز ثقل وظایف دولت را بنابراین باید تنظیم روابط میان انسانها و جلوگیری از تجاوز آنها به حقوق یکدیگر دانست. اما چه عاملی بالقوه ممکن است سبب شود انسانها به آنچه حقوق یکدیگر میدانیم تجاوز کنند؟ واضح است که این حقوق چیزهای ثابت و لایتغیری نیستند. حق حیات در شرایط معمولی برای یک انسان محفوظ است اما برای یک قاتل یا مفسد برسمیت شناخته نمیشود. کسی که مورد ظلم قرار گرفته باشد حق دارد به حریم ظالم تجاوز محدود داشته باشد (مثل قصاص). بنابراین بنظر میرسد نمیتوان «حقوق بشر» را بعنوان اصل پایهای تنظیم روابط میان انسانها پذیرفت. اما در عمل دولت را میتوان دور از مناقشات نظری نوعی حافظ وضع موجود از یکسو و منادی تغییر بسوی وضع جدید از سوی دیگر دانست. دولت از آنجا که انحصار نسبی در استفاده از قوای قهریه را در اختیار دارد نیرومندترین بازوی طبقات ذینفوذ جامعه برای محافظت از خود در برابر فرودستان است و از سوی دیگر قدرتمندترین سازمان موجود در جامعه است که میتواند برای ایجاد تغییرات مورد نظرش در جامعه برنامهریزی کند. سوال اصلی درباره دولت این است که جامعه ایدهآلی که دولت برای تحقق آن تلاش میکند چه جامعهای است؟
ایدهآل دولت قانونمند کردن کامل جامعه است و وظیفه قانونگزاری بر عهده نهاد مستقلی گذاشته شده است که در نظامهای دمکراسی از مجلس یا مجالس قانونگزاری تشکیل شده است. هدف از وضع قوانین سعادت و کمال افراد جامعه است و بنابراین دو رکن اساسی در آن تاثیر دارند. اولا باید تعریف صحیح، دقیق و اجماعی از سعادت انسان در دست باشد (بعنوان مثال آیا راحتی زندگی مادی مد نظر است یا به حیات اخروی نیز توجه میشود؟) و ثانیا افرادی که مبادرت به قانونگزاری میکنند باید توانایی برنامهریزی برای دستیابی به این اهداف را به شکل وضع قوانین داشته باشند. از آنجا که در این گفتار میخواهیم شیوه حکومت دنیایی عصر فعلی را به چالش بکشیم پیشفرضهای آنرا موقتا میپذیریم و فرض میکنیم هدف حکومت تامین رفاه مادی مردم باشد.
ادعا میشود که حکومتهای دمکراتیک عقلانی هستند به این معنی که عقل در آنها در اولویت قرار دارد و در جایگاه قانونگزار کل نشسته است. سوال این است که آیا عقل بتنهایی میتواند ضامن قانونگزاری مطلوب باشد؟ (البته سوال کلیتری وجود دارد که آیا اصولا عقل برای سعادت بشر کافی است یا نه). اگرچه اکنون زمانه روشنگری (و عقل باوری پوزیتیویستی) دیری است به پایان رسیده، اما از آنجا که هنوز در جامعه ما رگههایی از تفکر اصالت عقل بچشم میخورد برخی نقدها را به آن وارد میکنیم.
اولا سعادت دنیوی انسان بر پایه احساس قرار دارد نه عقل. خوشبختی یک احساس است نه یک استدلال عقلانی. امنیت در اصل مساوی احساس امنیت است ولو عوامل ناامنی منطقا موجود باشند. انواع کیفیتهای منفی که از آنها در زندگی گریزانیم (مثل فقر، انزوا، درد و ...) در اصل مربوط به احساسات شخص ما هستند و آنچه در زندگی بدنبال آن هستیم (مثل احترام، برتری، آرامش، دوستی و ...) نیز کاملا مبتنی بر احساسات هستند. در این میان بسیار عجیب است که عقل ادعا میکند میتواند مسایلی را حل کند که اساسا به قلب مرتبط هستند. اصلا معلوم نیست عقل بتواند درک صحیحی از احساسات پیدا کند و آنها را در تعاریف خود بگنجاند. اگر هم بتواند، پیشفرض خالص بودن عقل از احساسات شکسته میشود. البته این اشکال در تفکر سنتی پیش نمیآمد چرا که در آنجا قلب و عقل هر دو مراتب مختلفی از حقیقت قلمداد میشدند نه مستقل از هم، و از سوی دیگر هدف زندگی ارضاء احساسات نبود تا میان عقل و قلب تعارضی بوجود آید.
در امر قانونگزاری نیز برای اینکه سعادت افراد مختلف اجتماع حاصل شود (یا دستکم بیشینه شود) قانونگزاران میبایست از احساسات مردم باخبر باشند وگرنه قوانین آنها هر چه باشد در خدمت ارضاء عواطف مردم نخواهد بود. حاکمی که در پی تعیین مجازات برای قتل نفس است چگونه میتواند کار خود را بدرستی انجام دهد در صورتی که شدت و عمق درد روحی بازماندگان مقتول را درک نمیکند؟ او حداکثر ممکن است قطره اشکی را که از چشم کسی جاری است ببیند اما هرگز نمیتواند به عمق احساس طرف پی ببرد. بالاتر از آن چگونه میتوان بدون دانستن اینکه مقتول در اثر بقتل رسیدن متحمل چه درجهای از درد و رنج شده است میزان مجازات قاتل را تعیین کرد؟ و این چیزی است که هیچ انسانی تا خودش مرگ را نچشیده باشد قادر به درک آن نیست. از موارد غیر ممکن بگذریم و مثالهای سادهتری بزنیم. انسان موجود فراموشکاری است، حتی اگر چیزی را شخصا احساس کرده باشد بمحض اینکه شرایطش تغییر کرد احساس آن موقع خود را بدست فراموشی میسپارد و به شرایط جدید و احساس جدیدش خو میگیرد. فقیری که ثروتمند میشود ممکن است روزها و ماههای اول بفکر فقراء باشد ولی بزودی به جرگه مرفهان بیدرد میپیوندد و فقراء را فراموش میکند. ادبیات جهان سرشار از چنین داستانهایی است. شخص مجردی که ازدواج میکند ظرف مدت کوتاهی بطور کامل وضعیت عاطفی یک فرد مجرد را فراموش میکند. بنابراین چگونه میتوان انتظار داشت که در یک جامعه افراد متاهل برای مجردها تصمیمهای درستی بگیرند؟ متاهلین تنها میتوانند منافع متاهلین را در قالب قوانین و بر مبنای قدرت دولت پیگیری کنند و در این میان مطرح شدن مطالبات مجردها خوشخیالی است. امری که در جریان مباحثات اخیر در زمینه ازدواج موقت شاهد آن بودیم. البته مثالها فراوانند، مردها نمیتوانند احساسات زنان را بطور کامل درک کنند و بالعکس، بزرگترها قادر به درک بچهها نیستند و بالعکس و ... نتیجهای که من میگیرم این است که قانونگزاری انسانها برای انسانها یک خیال موهوم است حتی اگر هدف تنها حداکثرسازی رفاه جامعه باشد.
البته در اینجا تنها یک ایراد بر مساله قانونگزاری در حکومتهای مدرن وارد ساختیم، ایرادهای دیگری نیز بر عقل بشری وارد است از جمله تاریخی بودن بشر (متاثر از تاریخ بودن) و محدود بودن عقل هر یک از آحاد بشر بنحوی که قادر به درک همه معارف تولید شده توسط خود بشر نمیباشد و غیره. برای رفع چنین ایراداتی در نظام دمکراسی (حکومت مردم بر مردم که در واقع حکومت انسان معمولی باید ترجمه شود) نظام پارلمانی ایجاد شده است. با این تصور که حالا که هر جنس و طبقه تنها میتواند (در بهترین حالت) مدافع منافع طبقه خود باشد بهتر است از هر صنف نمایندگانی در مجلس حضور داشته باشند تا در تصمیمگیریها دخالت داشته باشند (دمکراسی مبتنی بر نمایندگی). البته این راهحل دوای قطعی مشکلات مطرح شده نیست. معلوم نیست حتی یک نماینده زن هم بتواند درکی واقعی از یکی از مشکلات خاص برخی از زنان داشته باشد یا اساسا تصمیم درستی درباره آن اتخاذ کند. بنابراین از ابتدا همواره غرب بدنبال تحقق دمکراسی مستقیم بوده است. یعنی آن نوعی از دمکراسی که بدون واسطه نمایندگان انجام میگیرد و مردم درباره هر موضوعی همگی در رایگیری شرکت میکنند.
بدون اینکه بخواهیم مزایای انواع مختلف دمکراسی بر نظامهای سنتی پادشاهی را منکر شویم باید بگوییم که مشکلات فلسفی موجود در اصل دمکراسی پابرجاست و تنها زمانی حل میشود که ما به قانونگزاری کسی تن بدهیم که حقیقتا بر روان همه ما آگاه باشد، بیرون از تاریخ ایستاده باشد و عمر محدود و عقل محدودی نداشته باشد، کسی که سرشت انسان و طبیعت را بشناسد و در عمل رهبری جامعه را برای رسیدن به کمال در دست بگیرد. و چنین کسی جز خداوند نیست. اگر چه ناچار باید اعتراف کنیم کانال ارتباطی بشر با خداوند نیز (مخصوصا حالا در عصر غیبت) محدود است. بنابراین بهترین شیوه در حال حاضر برای حکومت، ایجاد یک حکومت عرفی است که در ضمن تحت رهبری و اشراف آنچه از خداوند تاکنون به ما رسیده است باشد. چنین جامعهای باید آگاه باشد که عرفی بودن شکل حکومت به آن معنا نیست که عقل بشر برای رهبری و هدایت جامعه کافی است و بنابراین باید در برابر احکام الهی خاضع باشد و در آنچه از امور که فرمانی از ناحیه خداوند به او نرسیده است بر مبنای عقل عمل کند.
|
سیاست داخلی |