این روزها کمکم چهره شهرمان و شاید کشورمان تغییر میکند. از ظواهر امر پیداست که وزارت کشور بالاخره این بار سفت و سخت پای حرف چند ده سالهاش ایستاده و موفق شده افغانهای مهاجر را به وطنشان بازگرداند. از چند وقت پیش گاهی من جا میخورم وقتی میبینم جوانی که خیلی شبیه من است مثلا دارد میز کار من را در دانشگاه دستمال میکشد یا جلوی پای من را جارو میکند ..... نمیدانم آن جوان چه احساسی دارد مخصوصا اگر یکی بی ملاحظه باشد و چند امر و نهی و حرف عوضی هم به او بزند. به هر حال از خودش لابد میپرسد فرق من با این آدم چیست که او شده ارباب و من نوکر؟
تا وقتی افغانی جماعت حضور داشت چنین مشکلی پیش نمیآمد. چون او اصلا شبیه من نبود. نه من خودم را با او مقایسه میکردم نه او خودش را با من مقایسه میکرد. به کارش و موقعیت اجتماعی که داشت کاملا راضی بود و چه بسا با حقوقی پایین هم بسختی کار میکرد. اما امروز زمانی که جوانی ایرانی را میبینم که به کاری «پست» اشتغال دارد اولین واکنش من این است که خودم را عقب بکشم و بپرسم که چکار باید بکنم تا من هم مثل او نباشم، گاهی احساس میکنم در مقاطعی از زندگیام «شانس» آوردهام و احساسی از لرزان بودن تعادلی که در آن بسر میبرم به من دست می دهد. اکنون دیگر نمیتوانم ذهن خود را از کارهای پست ایزوله کنم، ناچار برای چند ثانیه هم که شده در ذهنم مرور میکنم که اگر من جای او بودم چطور میشد؟
از یک دیدگاه کلان، خروج افغانیها از ایران ختم نوعی نظام «بردهداری نژادی» محسوب میشود. نظامی که در آن بعضیها ذاتا ارباب متولد میشدند و بعضی ذاتا برده بودند. لغو بردهداری در اولین قدم امکان میدهد بخشی از فقیرترین نیروی کار ایرانی به مشاغل بهتری دست یابند. از سوی دیگر تنش روانی را در جامعه گسترش میدهد چرا که اکنون دیگر ایرانی هم میتواند به کارهای پست اشتغال داشته باشد، پس منزلت تصوری ما پایین خواهد آمد. همنژاد شدن مشاغل عالی و پست رقابت اجتماعی و حسد را گسترش خواهد داد و مردمی که تا دیروز موقعیت مطمئنی برای خود متصور بودند کمکم احساس خواهند کرد بلحاظ روانی زیر پایشان خالی شده است. بازتاب افزایش رقابت افزایش تحرک و تلاش اقتصادی مردم خواهد بود که منجر به شتاب گرفتن توسعه اقتصادی کشور خواهد شد. از یاد نبریم بردهداری در طول تاریخ نه تنها باعث توسعه نبوده است بلکه با تحکیم طرز فکر «عار دانستن کار برای اربابان» در جامعه شکست اقتصادی بلندمدت را در پی خواهد داشت همانگونه که در ایالات متحده آمریکا ایالات شمالی که بردهداری در آنها رایج نبود بشدت ثروتمندتر و پیشرفتهتر از ایالات جنوبی بردهدار بودند و حتی هنوز هم پس از صدها سال این مساله تغییر نکرده است (تحلیل دمکراسی در آمریکا: الکسی دوتوکویل).
|
سیاست داخلی |
ماجرای جاسوسی هستهای حسین موسویان دیگر تشتی است که از بام افتاده. مهم نیست این یکی هم مثل هزاران پرونده دیگر به سرنوشت بیعدالتی گرفتار بشود یا متهمانش به سزای اعمال خائنانه خود برسند، چیزی که مهم است بازی رفسنجانی است. اکنون دیگر محرز است که موسویان در سفارتخانههای خارجی تنها قاصد رفسنجانی بوده است، وگرنه اصولا شما فکر میکنید «سند استراتژی نظام در پرونده هستهای» چیزی است که بجز چند نفر ردههای اول مملکت دیگران هم به آن دسترسی داشته باشند؟ البته رفسنجانی از آنجا که خودش را «صاحاب» کشور میداند اصلا برایش مهم نیست که اگر «مصلحت» تشخیص داد سند فوقمحرمانه نظام را هم به سفارت جاسوسپرور انگلیس تحویل ندهد. بنابراین نامبرده ید طولایی در این گونه مسایل دارد و همینکه این سند را هم مثل نامه محرمانه امام به فرماندهان جنگ برای پذیرش قطعنامه به خبرگزاریها فاکس نکرده باید همگی ازش ممنون باشیم. در هر صورت حالا بهتر میتوانیم قضاوت کنیم. وقتی حضرت استوانه نامه امام را به بهانه یک بحث ساختگی با یار غارش محسن رضایی علنی کرد همهمان طبعا میخکوب شدیم چرا که در آن نامه اشارهای به سلاح هستهای وجود داشت، البته ندید گرفتیم و فکر کردیم نکته مورد نظر استوانه خستگی مردم و مسئولین از جنگ بوده است. اما حالا اگر یکبار دیگر نامه را در ذهنمان مرور کنیم ... بله نکته اصلیاش شاید همان سلاح هستهای بود.
رفسنجانی میکوشد به غرب نشان دهد جریان تندرو در ایران بدنبال سلاح هستهای است. انتشار نامه امام در همین راستا بود و سند اخیری که تحویل آن به سفارت انگلیس غوغا بپا کرده نیز اگر روزی منتشر شود بنظرم باید چیزی شبیه به این در درونش باشد، مثلا اینکه در صورت درگیری با غرب ایران بخواهد از آژانس خارج شود. رفسنجانی فکر میکند با این دست و پا زدنها می تواند حمایت غرب را پشت سر خودش در فضای سیاسی داخل داشته باشد و در آینده بتواند قدرت را بیش ازینی که هست قبضه کند. البته غربیها از مواضع اصولگرایان بیاطلاع نیستند و اقدامات هاشمی تنها ضعف وی را برای غرب روشن ساخته است. غرب نیز پاشنه آشیل نظام اسلامی را خوب شناخته و تنها کسی را که هدف میگیرد و پای ثابت محاکمات دادگاههای غربی است خود حضرت استوانه است. بیاد بیاورید ماجرای دادگاه میکونوس، آمیا، استاتاویل و غیره. البته همانطور که یادداشت حامد طالبی آمده است غربیها کمکهای مالی زیادی به خانواده هاشمی میکنند اما گاهی هم برای حفظ کنترل هاشمی بخشی ازین پورسانتها را افشا میکنند تا این مذبذب را همیشه در چنگ خودشان نگه دارند.
|
سیاست داخلی |
زندگی اجتماعی در ایران امروز از بینظمی و بیقانونی عمیقی رنج میبرد. مردم در گیرودار روابط ناسالم اجتماعی و سیاسی راه گریزی ندارند. زیر پا گذاشته شدن حقوق مردم آنطور که مخالفین سیاسی میگویند «تنها از جنبه سیاسی نیست» بلکه اصولا زندگی اجتماعی ما بعنوان افرادی که در ارتباط با هم هستیم سرشار از دروغها، خیانتها، کمکاریها و تعرضهاست. اگر این کارها از طبقه سیاسی هم سر میزند ریشهاش آن است که اصولا ساختار جامعه ما همین است، چه بسا سیاسیونی که از آنها انتقاد میکنیم عملا بسی بهتر از ما باشند.
در ادیان الهی، از اولین روزها، قضاوت نهادی الهی بوده است که گاه در اختیار انبیاء و گاه در اختیار جانشینان آنها بوده است. نهادی که ازو انتظار بیطرفی کامل و قضاوت پس از شنیدن کامل سخن هر دو طرف بر اساس کتاب و سنت الهی میرود. در صدر اسلام بلحاظ اجتماعی خصوصیت یک مسلمان منصف و روشنفکر چنین شناخته میشد که وی اگر با کسی اختلافی پیدا کند بدون اینکه سخنی بگوید یا اقدامی کند، با هم بنزد قاضی میروند و هر چه حکم کرد میپذیرند. در این معنا مسلمان خوب کسی نیست که تا حقش پایمال شد دست به سلاح ببرد یا دعوا راه بیندازد یا سکوت کند.
اما در جامعه کنونی چه بلایی بر سر نهاد قضایی آمده است؟ مردم بسیاری افتخارشان این است که در طول عمرشان حتی یکبار هم پایشان به کلانتری و دادگاه نرسیده است. کسی اگر از کسی کتک بخورد عار میداند ازو طلب دیه کند و حتما بارها این جمله را شنیدهاید که «ما تا حالا ازین پولها نخوردهایم» کنایه ازین که گویی پول زور و حرام است. خب با چنین وضعی حقت بود از طرف کتک بخوری! عناوین اخبار خارجی روزنامهها را میخوانیم ولی انگار باور نمیکنیم: فلانی بهمانی را بخاطر یک توهین نژادپرستانه به دادگاه کشاند و دهها هزار دلار غرامت گرفت، فلان زن از بهمان مرد بدلیل سوءرفتار جنسی شکایت کرد و غرامت سنگین گرفت، چرا راه دور برویم، ما هنوز باورمان نمیشود که توانستهایم از آژانس بینالمللی اتمی بعنوان یک نهاد داوری بینالمللی حکم درست را بگیریم! ما ایرانیها هیچ وقت نمیتوانیم تصور چنین دادرسیهایی را برای خودمان داشته باشیم، چرا؟ آیا یکی از دلایل بهبود اوضاع در کشورهای غربی پایبندی جوامع آنها به یک نظام قضایی برای حل و فصل اختلافات نیست؟
برای حل اختلافات راههای دیگری هم هست. میتوان از مجلس خواست قانونی وضع کند که مثلا «وانتبارها نباید با بلندگو توی کوچهها آن هم بعدالظهر سروصدا راه بیندازند» ما معمولا در ایران بیشتر به قانون متوسل میشویم. آن وقت دولت تعدادی مامور استخدام میکند که وانتها را بپایند. بنابراین مردم علیرغم مظالمی که بر آنها میرود ترجیح میدهند یک گوشه بنشینند تا شاید یک وقتی یک سیاستمدار آگاهی پیدا شد و قوانین لازم را بتصویب رساند و اجرا کرد. اما تصور کنید اگر روزی یک ترک به دادگاه مراجعه کند و از یک فارس بابت توهین نژادی غرامت سنگینی بگیرد و فردایش هم همه روزنامهها بنویسند از فردایش دیگر کسی جرات دارد جوک ترکی بگوید؟ این راهکار اصلا نیازی ندارد وقت مجلس را بگیریم یا نیرو استخدام کنیم.
دادرسی قضایی در ایران نهادی فراموششده است در حالی که اگر به دادگاهها اختیارات مناسب داده شود (مثلا در آمریکا دادگاه میتواند بر اساس قانون اساسی علاوه بر قوانین عادی حکم صادر کند (تحلیل دمکراسی آمریکا: الکسی دوتوکویل)) و اگر مردم را با دادرسی قضایی آشنا کنیم این نهاد میتواند بسیاری از مشکلات اجتماعی را حل کند. برای ما دادگاه جایی وحشتناک است که باید به جرم جنایتکاران بزرگ رسیدگی کند و وقت ندارد مشکلات پیشپاافتاده ما را در نظر بگیرد. بسیاری از ما حتی تا حالا یک درخواست دادرسی به شورای دانشکدهمان هم ندادهایم! بنابراین فرهنگسازی در این کار نقش مهمی دارد. تا چند سال قبل دیدگاه مردم راجع به پلیس نیز همینقدر غریب بود. آدم فکر میکرد فقط وقتی جنایتی اتفاق بیفتد باید به پلیس اطلاع داد. اما حالا با راهاندازی 110 شاهدیم که مردم بسیاری از مشکلات خود را از این طریق بیان میکنند و جواب هم میگیرند، این یعنی پلیس به میان مردم آمده است. دادرسی قضایی نیز باید برای مردم آسان شود و به مردم آموزش داده شود تا بتوانیم شاهد شکلگیری یک جامعه پویا و خود-تصحیح-کن مستقل از دولت باشیم.
|
سیاست داخلی |
دولت رفاه به مجموعهای از سیاستها اطلاق میشود که در پی ایجاد یک کف رفاه برای اعضای جامعه از طریق راهکارهایی چون نظام بیمه سراسری، بیمه درمانی، بیمه بیکاری و از همه مهمتر نظام بازنشستگی است. اگرچه اکنون وجود این ساختارها در هر جامعهای بدیهی انگاشته میشود اما اولین بار بعد از تهدید گسترده نظام سرمایهداری توسط کمونیسم بود که چنین راهحلهایی توسط سردمداران نظام سرمایهداری برای واکسینه کردن جامعه در مقابل خطر کمونیسم اندیشیده شد. زمانی که مارکس و انگلس مانیفست کمونیسم را مینوشتند هیچ کدام ازین ساختارها وجود نداشت.
نگاه مبدعین نظام تامین اجتماعی این بود که در عصر ماقبل صنعتی خانواده گسترده (شامل چند نسل و اعضای مختلف فامیل که در زیر یک سقف در روستا میزیستند) و همچنین سنتهای اجتماعی حمایت از درماندگان و سالخوردگان نوعی نظام تامین اجتماعی خودکار و مبتنی بر تعهدات اخلاقی را در جامعه برقرار میکرد. اما با صنعتی شدن جامعه، در اولین قدم خانواده گسترده فروپاشید و جای آنرا خانواده هستهای (شامل پدر، مادر و چند بچه کوچک) گرفت. مشاغل صنعتی نیاز به تحرک نیروی کار را افزایش داد و حتی زنان را نیز به کارخانه کشاند، بنابراین خانواده گسترده دیگر قابل دوام نبود. در گام بعد تحولات سریع فنی و اندیشهای، سپهر اخلاقی جامعه را ویران کرد و ضمانتهای اخلاقی و دینی را از بین برد یا کمرنگ کرد. ازینرو با آغاز انقلاب صنعتی نظام تامین اجتماعی سنتی فروپاشیده بود و نظام جدیدی هم جایگزین آن نشده بود. مهندسین اجتماعی مدرنیته مسئولیت تامین اجتماعی را به دولت سپردند.
اگرچه تردیدی در لزوم حمایت اجتماعی از مستمندان، بیکاران و سالمندان نیست اما سوال این است که آیا سیستم موجود بهترین گزینه را ارائه داده است؟ در این یادداشت کلیت سیستم حمایت از مستمندان و بیکاران را مورد پذیرش قرار میدهیم و توجه خود را معطوف به نظام بازنشستگی خواهیم کرد، نظامی که بحق باید آنرا شکستخورده و رو به انقراض نامید. نظام بازنشستگی در زمانی پا به عرصه نهاد که بدلیل پایین بودن فناوری بهداشتی،فقر عمومی و در عین حال رشد سریع سطح زندگی، جمعیت قریب به اتفاق کشورها چه صنعتی چه غیر آن بشدت جوان و بشدت در حال رشد بود. در چنین ساختار جمعیتی بازای هر سالمند دهها جوان در حال کار وجود داشت. پس امکان داشت مبالغ کمی ازین شاغلین دریافت کنیم و به سالمندان بدهیم، هر دو طرف راضی بودند. اما اکنون اوضاع چگونه است؟ در اثر پیشرفت فناوری بهداشتی میانگین طول عمر روزبروز افزایش مییابد، رفاه عمومی موجب کاهش موالید شده است و هرم جمعیتی کشورها یکی پس از دیگری بسوی پیر شدن گام برمیدارد. اکنون در بسیاری از کشورها بازای هر سالمند دو تا سه شاغل جوان وجود دارد. نتیجه منطقی چنین وضعی از سویی کاهش مزایای بازنشستگی و از سوی دیگر افزایش حق بیمه بازنشستگی برای شاغلین است. بار نظام بازنشستگی چنان سنگین شده است که در برخی کشورها مردم ترجیح میدهند خود را بیمه نکنند. بنابراین با توجه به تحولات جمعیتی و از نظر اقتصادی امیدی به حفظ نظام بازنشستگی نیست.
از منظر اجتماعی، دولتها در سراسر جهان یکی پس از دیگری وارد چالش با بازنشستگان میشوند که آخرین نمونه آن بحران اخیر فرانسه است. دولت تنها راه خود را افزایش سن بازنشستگی (کاهش تعداد مستمری بگیران و افزایش پرداخت کنندهها) میبیند. اما بازنشستگان از نظر سیاسی یک قدرت «سهمگین» بشمار میآیند. چرا که مهمترین خواسته آنها مربوط به حقوق دریافتیشان است که منحصرا از سوی دولت پرداخت میشود. بنابراین آنها یکسره در شرایط بحرانی به کسی رای میدهند که خیالی برای محدود کردن خواستههای آنها در سر نداشته باشد. این گروه رایدهنده تکجهتی که تعداد آنها نیز هر روز افزایش مییابد توسط هیچ سیاستمداری قابل نادیده گرفتن نیست. این بحران تا جایی پیش رفته است که گروهی از تحلیلگران معتقدند مساله اصلاح نظام بازنشستگی آزمون مرگ و زندگی کلیت دمکراسی است.
از منظر فردی، بازنشستگی یک جشن تلخ است. همه ما آگاه هستیم که مهمترین ارضاء انسانها در جامعه احساس مفید بودن برای دیگران است. اما بازنشستگی با جدا کردن فرد سالمند از محیط کاریاش و تبدیل کردن او به بیکارهای حقوقبگیر اساس غرور وی را نشانه میرود. بیکاری و خانهنشین شدن، دوری از دوستان و محیط مانوس و احساس بیهودگی آن چنان بر روان سالمندانی که اتفاقا دچار مشکلات جسمی هم هستند فشار میاورد که بنابر اعتقاد خودشان بسیاری از آنها در یکی دو سال پس از بازنشستگی میمیرند. آنها که این دو سال را رد کنند شانس زیادی برای زندگی طولانیتر خواهند داشت اما اغلب از سوی خانواده مجبور به انجام کارها و اشتغال در مشاغلی میشوند که بمراتب سطح اجتماعی پایینتری نسبت به شغل فبلی شان دارد. این همه در حالی است که بازنشسته هنوز قدرت کار کردن دارد. گیرم نیاز به اندکی کاهش در ساعت کاری و دوری از مشاغل سخت داشته باشد اما نباید سازمانهای کاری را یکباره از تجربه چنین افرادی محروم کرد. این ملاحظات همه در حالی است که بدهی دولتها (حتی در ایران) روز بروز به سازمان تامین اجتماعی افزایش مییابد تا جایی که دولتها بخش مهمی از درآمد خود را صرف بازپرداخت بدهی ها به سازمانی میکنند که وظیفهاش بیکار کردن بهترینهاست!
|
سیاست داخلی |
بحران در دو کانون سرمایهداری غرب (آمریکا و فرانسه) آزمایشگاهی برای آزمون آینده غرب خواهد بود. در روزهای اخیر سرانجام بحران سقوط آزاد دلار که اقتصاددانان غربی 15 سال منتظر وقوع آن بودند آغاز شد. بحران در اقتصادهای غربی را باید نتیجه مستقیم جابجا شدن مرکز ثقل اقتصاد جهانی از غرب به شرق دانست. دههها قبل، سربرآوردن اقتصاد صادراتی ژاپن اولین چالش آسیایی را در برابر غرب قرار داد. آمریکا میتوانست به خودش دلخوشی بدهد که با در اختیار گذاشتن بازار بزرگ مصرفی خود به ژاپن فرصت احیای اقتصادی به این کشور نابود شده از جنگ جهانی دوم اعطا کرده است، گو اینکه آمریکا تا زمانی که برق جنگندههای سریع روسی را در جنگ کره ندیده بود ضرورتی برای کمک به ژاپن احساس نکرده بود. با این وجود سالها چانهزنی سیاسی آمریکا با ژاپن هرگز نتوانست برتری نوظهور ژاپن را در فتح بازارهای آمریکای شمالی حذف کند یا آنرا وادار به در پیش گرفتن سیاستی بازتر در مقابل نفوذ غرب بنماید. ضعف سیاسی که گریبانگیر آمریکا شده بود اجازه نداد بحران روبه افزایش تراز پرداختها با ژاپن را به نحوی موثر حل کند. آمریکا فکر کرد لابد ژاپن استثناست، پس تلاش کرد کسری بازرگانی با ژاپن را بکمک تراز مثبت تجاری با بقیه جهان جبران کند.
پس از معجزه ژاپن، ببرهای آسیایی مد روز شدند. کره جنوبی، تایوان، مالزی و سنگاپور با دست یازیدن به راهحل ژاپنی (تولید برای صادرات به بازار بزرگ آمریکا) جهش اقتصادی را آغاز کردند و همچنان آمریکا به خودش افتخار میکرد که میتواند لکوموتیو اقتصاد جهانی باشد. وقتی بحران کسری تجاری عمیقتر شد بنظر میرسید اقدامی لازم باشد. حفاظت از ببرها به اندازه ژاپن فوریت نداشت. پس سرمایهداران غربی چون جورج سوروس آزاد بودند که با وارد آوردن ضربات دقیق مالی ظرف چند روز درآمد ملی این کشورها را به خاک سیاه بنشانند. با این حال این اقدامات در وقتی بود که دیگر کار از کار گذشته بود. رقیب اصلی، چین یک میلیاردی وارد رقابت صادراتی شده بود. از ابتدای دهه نود میلادی کسری تجاری آمریکا رسما آغاز شد. لستر تارو استاد اقتصاد امآیتی (که خود یک چینیتبار است) هشدار میداد که کسری تجاری در قیاس با اقتصاد آمریکا اگرچه مثل دم کوچکی برای یک دایناسور است اما همین دم کوچک اگر رفع و رجوع نشود نهایتا تعادل دایناسور را به هم خواهد زد و آنرا ساقط خواهد کرد.
وقتی اقتصادهای مهم آسیا یکییکی توانایی ورود به بازار جهانی را پیدا کردند کسری تجاری آمریکا به اندازههای باورنکردنی رسید. سالهای اول آمریکا تلاش کرد قرضها را با فروش اموال خود به طلبکاران خارجی به تاخیر اندازد. سونی ژاپن فاکس قرن بیستم را خرید و اوراق قرضه دولت آمریکا توسط چین و دیگران به وفور خریداری شد. اما هیچ نشانهای از بهبود موجود نبود. کسری هر سال افزایش مییافت چرا که آمریکا قصد نداشت مصرف خود را تعدیل کند. همچنان به واردات گسترده ادامه میداد بدون اینکه به همان میزان صادرات داشته باشد. وقتی نشانههای تکمیلی از افول قدرت سیاسی آمریکا به اطلاع بازار رسید هجوم سهامداران بین المللی به درهای خروجی آغاز شد. کشورها اکنون با یکدیگر در فاصله گرفتن از دلار مسابقه گذاشتهاند تا حدی که حتی سارکو آمریکایی هم شکایت میکند که دلار مشکلساز شده است.
در چنین شرایطی هیات حاکمه آمریکا بالاخره تصمیم تاریخی را گرفت. ارزش دلار شیرجه مستقیم خود را آغاز کرده است و اگر آمریکاییها خوششانس باشند فرود نرمی خواهند داشت. کاهش ارزش دلار به این معنا خواهد بود که مزیت کشورهای صادرکننده به آمریکا کاهش خواهد یافت. واردات آمریکا کاهش خواهد یافت و مردم آمریکا باید مصرف کالاهای ارزان وارداتی را محدود کنند و به کالاهای ساخت داخل گرانتر رو بیاورند و سطح زندگی خود را کاهش دهند. در بلند مدت کاهش ارزش دلار بمعنای آن است که مردم آمریکا یاد خواهند گرفت که برای صادرات به بقیه دنیا کالا تولید کنند. آنها باید بیاموزند که نقش فروتنانهتری در محیط بینالمللی به عهده بگیرند و سهم بیشتری از تقسیم کار بینالمللی را به عهده بگیرند. البته اینها همه بشرطی است که هنوز اعتماد نسبی به اقتصاد آمریکا حفظ شده باشد. اگر اعتمادها بیش ازین متزلزل شود سقوط دلار آنچنان شدید خواهد شد که رکود بینالمللی چندساله تنها یکی از نتایج آن خواهد بود. آمریکا چنان جایگاه خود را از دست خواهد داد که تجدید سازمان اقتصاد جهانی حول قدرتهای جدید چند سالی طول خواهد کشید.
|
سیاست داخلی |