بحرانهای جهانی پشت سر هم بسان موجهای سهمگین یک دریای طوفانی بر ساکنان کشتی فضایی زمین میتازند اما در کشاکش بقا زیر ضربه امواج کمتر فرصت داشتهایم درباره کلیت طوفانی بودن دریا بیندیشیم. دهه 80 میلادی دهه بحران نیمی از جهان، دنیای دوم کمونیست بود که با چیزی کمتر از فروپاشی اقتصادی-اجتماعی-سیاسی-فلسفی پایان نگرفت. پس از آن هیجان و شادی ناشی از فروریختن دیوار برلین و اتحاد آلمان سرخوشی کوتاهی به ارمغان آورد. آمریکا با تحویل گرفتن حجم عظیمی از سرمایه اجتماعی میراث کمونیسم در شکل بازارهای جدید، یکهتازی نظامی جهانی، سیل متخصصان مهاجر و ابراز وفاداری بینالمللی دستکم یک دهه در رویای خوش «پایان تاریخ» فرو رفت اما بیداری پس از آن دردهای جانکاه را آشکار کرد. ابرقدرتی ظهور کرد که با سازمان دادن حملات تروریستی در سراسر جهان (از جمله در خاک خودش) دست به وحشیگری در ابعاد جهانی میزد. توده مردمی بوجود آمدند که تمام پوششهای حفاظتی خود را از دست دادند، فقیر شدند، گرسنه و بدور از پوششهای بیمهای قرار گرفتند، نظامهای تامین اجتماعی در سراسر جهان رو به فروپاشی رفت، دولتهای رفاه سقوط کردند و سرمایهداری یکهتاز میدان شد. آمریکا خوی وحشیگری خود را به هیچ وجه یک بحران فرض نکرد، مردم میگفتند این یک بحران اخلاقیست که ما بخاطر نفت دروغ بگوییم و سرزمینها را اشغال کنیم. اما در روزگاری که رقیبی وجود نداشت اخلاق چندان ارزش افزودهای برای صاحبان قدرت تولید نمیکرد ...... تا اینکه بحرانهای واقعی فرارسید ....... اولین آن را میتوانیم افزایش بیمهار قیمت نفت بدانیم. سرمایهداران دردمندانه دیدند که تنها علت رفاه گذشتهشان محروم بودن تودهها از سطح زندگی مشابه بوده است. و حال که چینیها هم تصمیم گرفتهاند سوار ماشین شوند دیگر دنیا مثل گذشته نخواهد بود. غرب تلاش خود را برای فرار از بحران مضاعف کرد. علم و کشاورزی به خدمت گرفته شدند تا بجای غذا سوخت بکارند و بنزین برداشت کنند. طولی نکشید که بحران دومی شروع شد. بحران جهانی مواد غذایی. مردم در سراسر جهان و حتی در خود آمریکا دسته دسته به زیر خط فقر غذایی رانده شدند، آنها که برنج میخوردند به نان روی آوردند و آنها که نان میخوردند از وعدههای غذاییشان کاستند و آنها که قبلا این کار را کرده بودند چه بسا جان باختند. نمیشود هم شما جهان سومیها بخواهید سوار ماشین شوید هم خوب غذا بخورید. صدراعظم آلمان با ناراحتی سوال کرد «چه لزومی دارد یک میلیارد چینی یکدفعه تصمیم بگیرند هر روز شیر بخورند؟». بیست سال پیش لستر تارو اقتصاددان میپرسید تا کی میتوان سالی یک درصد از قدرت خرید طبقه متوسط آمریکا کاست قبل ازینکه نظام ترک بردارد؟ بالاخره اینقدر ازین قدرت خرید کاسته شد و به ثروتمندان داده شد که ناگهان طبقه متوسط از بازپرداخت وامهای مسکن خود را عاجز دید. تقاضا برای خانه افت کرد، قیمتها کاهش یافت و بانکها به ورشکستگی کشیده شدند. تمام بحرانهای قبلی فراموش شدند و این بار تیتر یک مطبوعات جهان بحران مسکن در آمریکا بود. طولی نکشید که بحران مسکن به انگلیس و اروپا هم رسید. اما هنوز سرمایهداران بر سر جزمیات خود بودند. تا اینکه بحران وامها بانکهای اصلی را هم درگیر کرد یکییکی آنها را به زیر کشید. دولت که دید بازار مالی در حال سقوط است تعارفات را کنار گذاشت و عملا ختم «نظام سرمایهداری بازار آزاد» را اعلام کرد. دولت بخش بزرگی از تولید ناخالص ملی را به مهار بحران اختصاص داد و با این حال همه اذعان دارند که بحران مالی حتی اگر هم مهار شود مقدمه بحران اقتصادی واقعی در صورت کاهش تولید، مصرف و افزایش بیکاری خواهد بود.
شاید اگر نیچه زنده بود یکه میخورد. شکست بازار آزاد چیز کمی نیست. در طول تاریخ مابعد رنسانس، تمام تلاش بشر غربی معطوف به اثبات کارآمدی آزادی بوده است. تمامی علوم انسانی غربی در خدمت همین تلاش بودهاند و آرمان اجتماعی آنها نیز چیزی جز این نبوده است. بنابراین اگر کسی میخواهد شروع دوران پستمدرن را اعلام کند حالا زمان مناسبی است. تمام یکی دو قرنی که انگلیس حاکم بلامنازع بود نظام اقتصادی بازار آزاد بود که بر جهان حکومت میکرد و پس ازو نیز این میراث به آمریکا رسید. رقابت دو ابرقدرت در جنگ سرد نیمه دوم قرن بیستم برای اثبات برتری نظام اقتصادی مبتنی بر آزادی کامل در مقابل نظام اقتصادی دارای برنامه و رهبر بود. دمکراسی غربی نیز مظهر عدم اصالت رهبری بر عملکرد آزادانه افراد است. جنگ سرد غیر از چشمانداز اقتصادی معانی مهمتری هم داشت. غرب مظهر دنیای بدون مرکز بود و شرق مظهر دنیای بامرکز. اگر چه کمونیسم وجود خداوند را نفی میکرد، اما نوع سازماندهی اجتماعی آن ناخودآگاه بازتاب یک جهانبینی بود که در آن سیستمی کارآمدتر است که دارای برنامه، دارای رهبر باشد. غرب با شکست دادن شوروی خواست ثابت کند جهانی کارآمدتر است که در آن هیچ غایتی نیست که هر موجود بدنبال آن باشد. غیر ازین که هر موجودی بدنبال نفع شخصی خودش باشد. بنابراین شکست سرمایهداری آزاد را باید یک شکست فلسفی دانست. و حالا که اینطور است این را هم بگوییم که علم غربی نیز در ذیل پروژه کلی غرب مابعد رنسانس تعریف شده است، به این معنی که هدف آن ارائه یک تصویر خودکار از عالم هستی است. اگر چه دستاوردهای علمی را ارج مینهیم اما فلسفه و داستان علم تاکنون همواره تلاش برای نقض برهان نظم بوده است تا اثبات آن. اکنون با شکست نظام بدون مرکز در اقتصاد، بجاست سوال کنیم آیا بنظر شما جهان اگر دارای مرکزی تدبیر کننده باشد کارآمدتر نخواهد بود؟
|
سیاست داخلی، بینالمللی |
آنچه در پی میآید متن سخنرانی دیروز من در مراسم آغاز سال تحصیلی دانشکده برق شریف است:
با تشکر از آقای دکتر شمس اللهی. همچنین تشکر می کنم ازین که این فرصت در اختیار من گذاشته شد که چند دقیقه ای در خدمتتون باشم. تبریک عرض می کنم آغاز سال تحصیلی جدید را به اساتید گرامی و دانشجویان عزیز. حالا که تقریبا یک ماه از شروع ترم تحصیلی گذشته است، از مشکلات مربوط به انتخاب واحد و شروع کلاس ها عبور کرده ایم و فرصت مناسبی است که دور هم جمع شویم و شروع سال تحصیلی را جشن بگیریم. دانشگاه برای ما محلی است که در مسیر زندگی خود از دامان خانواده تا متن اجتماع چند سالی را در آن توقف می کنیم تا آمادگی زیستن در یک فضای بزرگتر را کسب کنیم و برای یک زندگی مستقل آماده شویم. بنابراین وظیفه همه ما تلاش برای بهبود این محیط و ارتقای سطح استانداردهای زندگی و آموزش در آن خواهد بود.
واقعیت این است که نمی توان به قیمت شکست دیگران پیروز شد. این در حالی است که متاسفانه سیستم های اجتماعی ما اغلب بر اساس رقابت طراحی شده اند، یکی پیروز می شود و دیگران شکست می خورند. اما چرا سیستم پاداش دهی ما نباید بر اساس عملکرد جمعی بنا شود؟ فرض کنید استاد درسی در امتحان نهایی 6 سوال مطرح کرده است. یک دانشجوی باهوش را در نظر بگیرید که در اتاق را بروی خودش می بندد و آنقدر مطالعه می کند که می تواند همه 6 سوال امتحان را حل کند. دانشجوی دیگری را هم در نظر بگیرید که بخشی از وقت خود را صرف رفع اشکالات درسی دوستانش می کند تا آنها بتوانند بجای 3 سوال به 4 سوال امتحان جواب دهند ولو اینکه خودش هم نتواند به بیش از 5 سوال جواب بدهد. اگر هدف ما ارتقای سطح کیفی فارغ التحصیلان دانشگاه بود به کدام یک ازین دانشجویان باید پاداش بیشتری می دادیم؟ ...... در بین دانشجویان دکترا، ما شعاری داریم که می گوید "1 + 1 دو نمی شود. خیلی بیشتر از 2 می شود". وقتی دو نفر کنار هم می نشینند و ایده ها و دانش خود را برای کمک به همدیگر بکار می گیرند نتیجه اعجاب انگیز است. کارهایی را که یک نفر ماه ها طول می کشید تا انجام دهد و چه بسا بدلیل محدودیت دانش، دید و تجربه ممکن بود هرگز نتواند انجام دهد بصورت جمعی بسرعت به نتیجه می رسند. ما اثر فوق العاده همکاری در کارهای پژوهشی را دیده ایم و به سایر دانشجویان تحصیلات تکمیلی و اساتید گرامی هم توصیه می کنیم هیچ فرصتی را برای کار گروهی و جمع شدن دور هم از دست ندهند. چرا باید خط کشی سفت و سخت میان حوزه های پژوهشی اساتید و دانشجویان دکترا وجود داشته باشد؟ چه بسا اگر گاهی بر حسب تصادف یا با طراحی قبلی، این حوزه ها به هم نزدیک بشوند برآیند کلی حرکت پژوهشی دانشگاه بسیار قویتر بشود. همکاری بجای رقابت ظرفیتها راشکوفا می کند و به زندگی انسانها معنایی عمیق می بخشد که حاضر نیستند آنرا با هیچ چیز عوض کنند.
بیاد داشته باشیم که حتی اگر بتوان زندگی را به یک مسابقه تشبیه کرد این مسابقه ای است که در آن همه پیروز می شویم یا همه شکست می خوریم.
|
سیاست داخلی |
جدیدترین طرح اجتماعی دولت که بطور بسیار ناشیانهای بدون آمادهسازی افکار عمومی و بشیوه قرار دادن مردم در مقابل عمل انجام شده و بازی با سرنوشت بسیاری از خانوادهها انجام شد طرح بومیگزینی دانشگاهها در کنکور سراسری بود. نتیجه این طرح راهیابی افراد ضعیف به دانشگاههای برتر و ناکامی افراد قوی در این راه بوده است و این روند نه تنها به خود این افراد و خانوادههای آنان ضربه وارد میکند بلکه باعث بروز مشکلات بسیاری در دانشگاهها نیز خواهد شد. ورود دانشجویان ضعیف به دانشگاههایی با سطح علمی بالا نتیجهای جز بروز موارد متعدد افتادگی، حذف درس، افت تحصیلی و طولانی شدن مدت تحصیل نخواهد داشت. از سوی دیگر افراد شایستهای که بدلیل یک طرح نسنجیده و همراه با بیعدالتی (در دولت مدعی عدالت) از ورود به جمع همطرازان خود بازماندهاند به صورتهای مختلف نارضایتی خود را در محیطهای سطح پایین بروز خواهند داد و کمترینش این است که انگیزههای خود را برای پیشرفت از دست خواهند داد. در همه جای دنیا دانشگاههایی که بنوعی مجبور به پذیرش بومی هستند (مثل دانشگاههای ایالتی آمریکا که از بودجه ایالتی استفاده میکنند) دارای سطح علمی پایینتری نسبت به سایر دانشگاهها هستند و پیامد این طرح نیز در ایران چیزی جز افت سطح علمی دانشگاههای خوب کشور نخواهد بود.
اگرچه در دولت رازداری کامل در مورد انگیزهها رعایت میشود اما با توجه به عقبنشینی دولت بسمت طرح محدودتر «بومیگزینی برای دختران» میتوان حدس زد هدف ازین اقدام بیشتر جنبه فرهنگی داشته است. گویا شکایات مردم بومی از دانشجویان شهری مخصوصا دختران که از سراسر کشور به دانشگاههای شهرستانها مهاجرت میکنند باعث شده است دولت به چنین فکری بیفتد. اولا آن روز که در هر شهرستان کوچکی (مثلا میمه با 5000 نفر جمعیت) دانشگاه میساختید آیا به این موضوع فکر نکردید که آیا این منطقه از نظر فرهنگی توانایی پذیرش دانشجویان را دارد یا نه؟ در ثانی، مگر هر شکایتی که رنگ و بوی دینی دارد باید جدی گرفته شود؟ آیا دختران شهری لزوما بدتر از دختران شهرستانی هستند؟ اگر این طور است راه چاره آیا این است که تهرانیها را در تهران نگه داریم؟ با این کار دانشگاههای تهران تبدیل به سالن مد خواهد شد. چرا به عکس موضوع نگاه نمیکنید؟ آمدن دختران شهرستانی به دانشگاههای تهران باعث تعدیل جو این دانشگاهها میشود. همانطور که در امر سربازی بر اختلاط قومی اصرار هست تا امنیت نظامی کشور در معرض خطر قرار نگیرد به همان نسبت باید به لزوم ایجاد «اختلاط فرهنگی» توجه داشت تا تعارضات فرهنگی در کشور آنقدر عمیق نشود که تبدیل به مشکلات لاینحل بشود.
|
سیاست داخلی |
اولمرت بعد از کنارهگیری یاس خود را از متوقف کردن حملات شهادتطلبانه فلسطینیها بیان کرده و گفته که «این حملات متوقف نمیشود مگر اینکه جداسازی کامل میان اعراب و اسراییلیها صورت بگیرد». البته این قصه سر دراز دارد. اسراییل در دهههای اول حاکمیت خود از تز انتقال بحران به خارج از مرزها استفاده میکرد. به این معنی که تجاوزگری و توسعهطلبی ارضی موجد ثبات داخلی فرض میشد. البته این راهکار هزینههای بزرگی در سیاست خارجی روی دست این رژیم گذاشت و نهایتا متوقف شد. از آنجاکه پناهندگان فلسطینی در اثر حملات اسراییل به کشورهای اطراف کوچ کرده بودند حملات اسراییل متوجه این کشورها شد تا بتواند باقیمانده این پناهندگان را نیز نابود نماید. حمله اسراییل به لبنان در سال 1982 در چنین چارچوبی صورت گرفت و به کشتارهای خونینی از جمله کشتار صبرا و شتیلا با واسطگی فالانژها انجامید. با این وجود حتی این حملات زمینی نیز قادر به بهبود شرایط امنیتی این رژیم نشد چرا که اشغالگریهای تازه نیروهای مقاومت تازهای را خلق کرد که این بار میتوانستند در پایگاه ملی خود آزادانه برای مواجهه با اسراییل آماده شوند و دست به حملات انتقامجویانه بزنند. تلاشهای نافرجام اسراییل برای تحکیم پایههای خود در حمله به لبنان به نحو فاجعهآمیزی منجر به تولد بزرگترین تهدید نزدیک برای این رژیم یعنی حزبالله لبنان شد. در یکی دو دهه گذشته واقعگرایی تا حدودی جای خود را در اندیشه سران اسراییل باز کرده است. درسی که گرفتند این بود که اشغالگری امنیت نمیآورد. عقبنشینی از لبنان گام اول بود. سپس عقب نشینی از نوار غزه و چیزی که اکنون اولمرت از آن صحبت میکند عقبنشینی از کرانه باختری است. با این وجود هنوز تاریخ درسهای بیشتری برای اشغالگران دارد. این که ظلم و ستم هیچ گاه نمیتواند دائمی و باثبات باشد و ثمره آن چیزی جز نابودی ظالم نیست. نمیتوان شریانهای حیاتی غزه را بست و زجر مردمش را به نظاره نشست و انتظار امنیت داشت. دروغگو خود اولین قربانی دروغگویی خود است چرا که هر لحظه میپندارد دیگران نیز به او دروغ میگویند. ظالم نیز اولین کسی است که به انتظار انتقام از خود نشسته است. مگر میتوان سرزمین یک ملت را غصب کرد و در آن دولتسازی کرد و ملتسازی کرد، ملت اصلی را زیر شکنجه و کشتار گرفت و زجر داد و با این همه منتظر نابودی محتوم نبود؟
|
سیاست داخلی |
اخیرا اتفاقاتی پیش آمده که آدم واقعا فکر میکند آمریکا از صمیم قلب به فکر مبارزه با تروریسم است. حملات اخیر به پاکستان نوعی دیوانگی از سوی یک قدرت بزرگ بنظر میرسد که گویی دیگر رفتارش غیر قابل فهم شده و ناچار باید به آنچه خودش ادعا میکند از نیات پاکش اعتماد کنیم. تحولات پاکستان اغلب باعث میشود تاسف بخوریم که در منطقهای زندگی میکنیم که مردم آن از حداقل امنیت و حداقل نفوذ بر سرنوشتشان محروماند و خدا را شکر کنیم که ایران لااقل در دو دهه اخیر اگر چه همواره زیر سایه سنگین احتمال برخورد نظامی با غرب زندگی کرده یا شبها خواب تحریم واقعی اقتصادی را دیده است اما در مجموع آنچه در عمل روی داده است امنیت و آسایش و دمکراسی بوده است.
آمریکا هرگز با یک قدرت سرپا وارد جنگ نمیشود. در مورد عراق چه اتفاقی افتاد؟ ابتدا بر علیه رییس جمهور یک کودتای آمریکایی صورت گرفت. سپس جناح سختدلتر کودتا یعنی صدام به اشاره آمریکا کودتا در کودتا کرد. با فرمان آمریکا عراق وارد جنگ با ایران شد، تمام ساختارهای داخلی آن در خدمت جنگ قرار گرفت، تولیدات داخلی در سیل کمکهای خارجی نابود شد و زندگی انگلی وارداتی جای آن را گرفت. سپس شکست خورد. در قدم بعد به اشاره آمریکا به کویت حمله کرد، جنگی که درگرفت بهانه درازمدت برای حضور نظامی در منطقه را بدست آمریکا داد. بعد بمبارانها شروع شد. جنوب عراق به قول رمزی کلارک با بمبافکنهای ب 52 شخم زده شد. اما صدام بر جای خود نگه داشته شد. دهه بعدی دهه تحریم بود. شیرازه انسانی عراق از هم پاشید، مردم زیادی از گرسنگی مردند، میلیونها نفر. تولیدات داخلی و صنایع داخلی نابود شد. روزی نبود که جنگندههای آمریکایی و انگلیسی یک گوشهای از مناطق پرواز-ممنوع را بمباران نکنند تا جایی که مسئول نیروی هواییشان گفت دیگه چیزی نمونده که نزده باشیم غیر از دستشویی توی حیاط! وقتی خوب کوبیده شد نوبت حادثه 11 سپتامبر رسید و بسرعت کشور اشغال شد. البته هنوز از نظر آمریکاییها و اسراییلیها عراق خوب کوبیده نشده و با تروریسم روزمره مشغول نرم کردن هستند.
بر افغانستان چه گذشت؟ ابتدا در یک مذاکرات سطح بالای استراتژیک با شوروی در ازای امتیازاتی در جای دیگر (ایران) افغانستان را به شوروی واگذار کردند. بنابراین حمله برقآسای شوروی به افغانستان با هیچ واکنش جدیای روبرو نشد. سپس مجاهدین را تسلیح کردند و جنگ درگرفت. القاعده را ایجاد کردند. وقتی افغانستان پیروز شد، با خلق طالبان و خشونتورزی گسترده آتش جنگ را آنقدر درش دمیدند که همه چیز با خاک یکسان شد. مردم افغانستان و دنیا دیگر منتظر یک منجی بودند زمانی که 11 سپتامبر شد و میوه رسیده له شده در دامن ابرقدرت افتاد.
با این وجود از آبهای آزاد تا افغانستان ایران و پاکستان دیواری نفوذناپذیر هستند. واشنگتن تلاش کرد با کارت ایران همان بازی را بکند که با عراق و افغانستان کرد. پروژه اضمحلال ایران آغاز شد اما با سد بزرگی به نام برنامه هستهای ایران مواجه شد. برنامهای که امید را در دل ایرانیها زنده کرد، دیگر کسی در افق بلند ذهن خود تسلیم محتوم یا شکست محتوم در برابر غرب را پیش بینی نمیکرد. ما قوی شده بودیم. تحریمها نیز کند شد و آمریکا شکست خورد. درست در همین روزها که شکست پروژه ایران رسما اعلام میشود (تقاضا برای تجدید روابط)، پروژه جایگزین کلید میخورد. سالها بود افراد دقیق در آمریکا میگفتند که در «جنگ علیه تروریسم» پاکستان دشمن بزرگتری است تا ایران. اکنون به این توصیه عمل میشود. پروژه افغانستانیزه کردن یا عراقیزه کردن پاکستان شروع شده است و دقیقا از همان الگوهای چند دهه اخیر نیز پیروی میکند. کودتای آمریکایی مشرف، سپس ایجاد درگیریهای داخلی، ترور سیاستمداران برجسته و احیانا مستقل مثل بینظیر بوتو، ارسال بهانههای آمریکا یعنی القاعده و طالبان این بار به پاکستان و بمباران روستاها به بهانه حضور آنان و مبارزه با تروریسم. وارد شدن به درگیری با ارتش پاکستان و غیره. آمریکا کمکم کوبیدن را شروع کرده است و باید انتظار داشته باشیم این زدوخورد دائمی میان آمریکا و پاکستان برای سالها به همین منوال ادامه داشته باشد. وقتی موقعش رسید میوه چیده خواهد شد.
آمریکا سخت مشغول محاصره روسیه (در گرجستان، اوکراین، سپر موشکی، افغانستان) و چین (انقلاب مخملی در تبت، افغانستان) است و اتحاد با هند بعنوان قدرت بزرگ آینده و از سر راه برداشتن پاکستان اتمی که میتواند در آینده متحد راهبردی روسیه، چین و ایران باشد از جمله برنامههای آن است.
|
سیاست داخلی |